انسان

انسان اهل نسيان است

آنگاه مثل شیطان است

زیرا رود از یادش

که با ربش پیمان بست

به علت این خصال

کارش گهی عصیان است

میلش کشد گه به انس

که عشق زن و مردان است

به خانمان پرداختن

بس غصه را درمان است 

یوم الست این جاهل

امانت را بردار گشت

تن ندادند گر جمله

عمرش وقف عمران گشت

چونکه برداشت چنین بار

الحق یار یزدان است

هم نسیان و هم عصیان

ابزار های عمران است

دست کشیده از ثبات

یازد به خیر هر آن دست

 

آیه تنها قرآن نیست

آیه تنها قرآن نیست

این نماید در آن چیست

با تفکر در این دو

زنده مانیم ما انسان

 

علاماتند عالمین 

سماوات و هم زمین

خلق نشدند بی حساب

بنا شدند بل بدین

 

لله بوده پس الحمد

اگر کنی تو هر چند

چون رحمانست هم رحیم

بس واله شو بر دلبند

 

ناپدیده گشت پدید

از آن قدیم هم جدید

همان آغاز هم فرجام

کتم عدم را درید

 

طاعت کنند خواه ناخواه

از تک اله آن الله

جن و انسند خودمختار

یا سربراه یا گمراه

 

ما را بود پس سزا

اگر بینیم هر جزا

چو نعمتست عمر ما

هر چند داده حق بما 

 

سمع و بصر لب داده

چنین راه ها بگشاده

امانات را همچنین

رب بر چیزی ننهاده

 

از ما بوده چون بر ما

اگر دانیم خود بد ها

از این بلا رستن را

زحق خواهیم ما تنها

 

هرکو نکرد کشف حق

به برزخ است مستحق

زینهار هرگز ننماید

دادار حکمی جز بحق

 

غیر قرآن هر آیت

جمله باشد هدایت  

ای دریغا پس بر ما

گر ننمایند کفایت

خدا چرا پنهان است؟

الله چرا پنهان است ؟
که خلاق انسان است
هر چه آفرید در دنیا
هموکه هم رحمان است
ساخته همه ابزاری
کآدم یابد برآن دست
وقتیکه بود ذریه ای
با وی نکو پیمان بست
تا نگوید نک خدام
غیر را کنم از حود پست
اولوالامرند کارداران
در سیطره عصیان هست 

 

رب آفرید انسان را

 

رب آفرید انسان را
تا بگیرند انس آنها
نهایت ظلم باشد
خواهیمشان حیوانها
تنها نه ای تو آیت
افزون مکن بحران را
شیطان دارد گرچه علم
ز جهل گزید نیران را
هم نمرود و هم فرعون
چون بکردند عصیانها
از کاخ و از برجشان
چه مانده جز ویرانها؟

 

چون جملگی انسانیم

چون جملگی انسانیم
پس مشمول نسیانیم
از کفر بر چنین حق
در معرض عصیانیم
جمله انسان همچنین
ذکور و هم نسوانیم
باور کرده این واقع
الد الخصام کی مانیم ؟
غیر کنکاش کو چاره
گرچه با هم خصمانیم !؟
این موضع شیطانیست
پس محسود شیطانیم
علی رغم آن نارین
فقط عبد رحمانیم
رحمش بود چو وسیع
قدرش باید بس داریم
گزید ابلیس آتش را
ز شر بایست پرهیزیم
نبوده ملک یا ابلیس
دگر گشتن پس تانیم
بهر عمران در دنیا
با حق سر پیمانیم
با مرگ و با زندگی
به کردن را بتوانیم

 

خدا نه نر نه ماده است

 

خدا نه نر ، نه ماده است
ورا نگر چه ساده است
همو که کرد خلق انسان
رجال فرمود چون نسوان
چون خلق بود بی زمان
مردان پیشند با زنان 
گرچه هر دو زوج باشند
مریم تنها زاد فرزند
انسان و ناس با نساء
همریشه اند در وراء

انسان حقش نسیان است

انسان حقش نسیان است
هر آنچه را ویران است
آنکه باشد اهل ذکر
نمی باشد دون فکر
درنگ را دان تفکر
در هر نماست تدبر
از وساوس بی پروا
نماندنست در یکجا
خدا داده است خلافت
زو طفره است سفاهت
حراء را کرد خوش مأوا
 آنکه بساخت امت را
آن امی را از سواد
خدا رسید پس بداد
بت را همه سر شکست
جاشان  امت بر نشست

أنس بشاید انسان را

انس بشاید انسان را
چنین شاید حیوان را
فقط وراست اختیار
در بستن پیمان ها
مرد و زن و خویش و قوم
بر هم کنند عدوان ها
لذا بهر صلح و سلم
باید جویند درمان را
هجرت کرده از قریه
مدینه شاید اسکان را
آنجا ز جهل رهیده
بیدار شود وجدان ها
این شاکله پاس خواهد
بلکه شاید قربان را
قبیله، شعب و قوم نیز هم
ایلاف کنند عمران را
ور نشناسند هم را حق
کشور دهند خصمان را

 

     * * *

جامعه دان امت را

باعث هر الفت ها

ولی دارد اگر هم

عهده دارست خدمت را

ورا باید گوشی تیز

تا بشنود صحبت را

هم بایدش یارایی

شکست دهد هر بت را

معبودشان ، لامکان

هر جا دارد سطوت ها

برتر بوده از زمان

جاری کند حکمت را

هر چه یابد پس وقوع

از او یابد قوت را

در عرصه کمالش

تکمیل خواهد خلقت را

یعنی کرده خود تقدیر

این را سازیم امت ما

بر هم کنیم اعتداء

پی خلق بدعت ها

لکن نباشد ممکن

نابود کنیم هر هست را

عمر ضایعاتی بی عمران

عمر ضایعست بی عمران
سازنده باش ای انسان !
هرچه را هست ساز بهتر
مقدر کرد چون رحمان
دنیا شده است ملک تو
ملائک هم در فرمان
سرفرازیت همین بس
بر تو نازل شد قرآن
تاتی بودن یک کافر
یا مسلمی پر ایمان
الله هر روز در شأنیست
پس نو بباش در هر آن
غره مشو هم به رب
از دست مده این امکان

 

ادامه نوشته

انس

 

 

ز انس دارد ریشه ناس

باید بداشت رشته پاس

بکار آید هم نسیان

تا بمانیم ما انسان

کینه جوی نا انسان

پستتر باشد از حیوان

آمده اند رسل بس

تا نماند الد کس

بنا کردند امت را

که گسترند الفت را

قریش گویا کورش بود

بر حق کارش شورش بود

نه ذوالفرنین ، بود یأجوج

بايد كردش باز مفلوج

گاهی اوقات که انسان ( آباي )

گاهي اوقات كه انسان ،

عاري باشد از خلجان ؛

هنر كه دادش يزدان ،

بدور ماند از بحران ،

 

پچ پچ كند با وفاق ،

چون چشمه اي بين سنگ .

درون دل از فساق ،

شسته گردد بي درنگ .

 

هور خدا تابيده ،

بيدار شود دل آرام .

فكر متين باليده ،

با ناز بر آيد كلام .

 

شاعر بندد كمر را ،

نظر كرده جوانب .

از چركيها معرا

طرح بكند مطالب 

 

با تيز بيني چون شاهين ،

اعماق درد بكاود .

با ظلم و جهل كين آگين ،

از در صلح نيايد .

 

به محك عقل و داد ،

تجربه كرد با دانش .

همگان را خبر داد ،

چنانكه بود سفارش .

 

قلب پركين ، دست تيز ،

جوهر سياه ، تلخ زبان .

نوشته اش بجاست نيز ،

خوش نداري ، خود بدان .

عالم را هست علتی

عالم را هست علتی

عالم را هست علتی

کزان نیستش رخصتی

این را باشد آن جهت

بانسان کند خدمتی

یعنی ماییم مصطفی

یافته ز حق رحمتی

تا بشویم چون خدا

در این زمین مدتی

چنین خواسته آن علیم

با بی مثال حکمتی

شکرانه این تقدیر

ما را شاید همتی

سعدی و حقوق طبیعی انسان

سياست و ادبيات 
سعدي و حقوق طبيعي انسان
يادداشت منتشر نشده از محمود عباديان، استاد فقيد فلسفه


گروه سياستنامه 
    پادشه پاسبان درويش است
     گرچه نعمت به فر دولت او است
     سعدي گلستان را برابرنهاد «طبق گل»خوانده است كه حكايت از سرنوشت ها، ماجراها، تجربه ها و فرازونشيب هاي زندگاني افراد بشر دارد. گل كه بقاي شكننده (پنج، شش روزه) اش برسعدي نادوام آمده بوده جاي خود را به رويداد هاي عالم انساني داده كه از حكايت كرده ها و زيسته هاي انسان سپنجي برگرفته شده اند. ضمن آنكه خود از اين سرنوشت سپري شدن در امان و ماندگارند. انسان ها مي آيند و مي روند، ماجراهايي كه از فعاليت و زندگي آنها به وجود مي آيد از آرمان ها و خواسته هاي دست نيافته شان روايت دارند كه درعين حال چشم انداز آينده را رقم مي زنند، بر خصلت فاني عمر آدمي فايق مي شوند و از آنچه في نفسه زودگذر است، يادمان هاي سرمدي مي سازند.
    
     گنجينه اي منادي حكمت عملي
     همه فرهنگ شناسان و ادب پژوهان گلستان سعدي را گنجينه اي مي دانند كه منادي حكمت عملي، ارزش هاي اخلاقي و دورانديشي فرهيختاري است كه درآن تجربه هاي ساليان زندگي آدمي اندوخته شده اند و «گلستان» اين غناي فرهنگي را در جاي جاي حكايت هاي خود برجسته و تاكيد مي كند. نظر همگان اين است، آنچه از آموزه هاي اخلاقي و تربيتي «گلستان» تراوش مي يابد، مبين فرزانگي، حرمت انساني، صلح و آرامش، تدبر و دورانديشي هاي تجربه شده در گفتار و رفتار آدمي است. با توجه به اين خصوصيات «گلستان»، طبيعي مي نمايد كه مفاهيم و عبارت هاي نام برده واژه هاي كليدي اي باشند كه خواننده/شنونده را با كنه نكات درون مايه اي يا پيام حكايت هاي گلستان مرتبط مي كند. بنابراين چنان چه بنا باشد از سمت و سوي ارزش هاي عملي «گلستان» تحليلي معطوف به جايگاه نقش آن در اصلاح اجتماعي صورت گيرد، توجه به اهميتي كه همين مفاهيم در بازنمايي ارزش هاي مختلف اين اثر دارند، بسيار روشنگر و راهگشا خواهد بود. از اين لحاظ مي توان گفت حكايت هاي گلستان حالت رسانه اي دارند كه سعدي نظرات و نيت هاي اجتماعي خود را از بستر آنها به خواننده ابلاغ كرده است. به عبارتي، اينكه گلستان سعدي به راستي چه مي گويد و طرح تربيتي- اخلاقي آن به چه مي انجامد، بستگي به آن دارد كه ازكدام واژه هاي معني ساز متن عزيمت كرده و چگونه از خصلت چند معنايي (پلي فوني) مفاهيم كليدي حكايت ها استفاده پژوهشي مي كنيم. البته طبيعي است كه تحليل متن ممكن است بر عناصر و جنبه هاي متفاوت حكايت تاكيد گذارد ولي مهم آن است كه از متن عزيمت شود تا برداشت هاي گوناگون از غناي سخن مولف نشات گيرد و تفاوت ها منطق ذاتي خود را دارا باشد، ضمن آنكه پژوهنده و خواننده قرائت و برداشت خاص خود را از انديشه هاي متن دارد، در نهايت به يك ارتباط انضمامي كه بازتاب دهنده روح «گلستان» است، به عنوان دريافت شخصي نايل شود.
    
     هم سخني با يونانيان
     مي دانيم كه بحث مساله تعليم و تربيت در كشور ما پيشينه كهن دارد كه دست كم از فارسي ميانه سر مي گيرد و در نوشته هاي قرن هاي نخستين هجري بازتاب درخور يافته و تداوم بعدي خود را در فرهنگ ما داشته است. گذشته از اين فراموش نشود كه «گلستان» داراي مايه هاي قوي سخنورانه (بلاغتي) است كه اهميت آن را نمي توان در اثر بخشي احساسي و زيباشناختي حكايت ها و آموزه هاي اخلاقي و نافذيت انتقال انديشه به حساب نياورد. در اين رهگذر مناسبت دارد به نقش مكاتب و آثار اروپاي باستان كه در تقويت بلاغت «گلستان» بسيار موثر بوده است نيز اشاره شود. جاي ترديد نيست كه افكار و آراي فيلسوفان باستان به ويژه افلاطون، ارسطو و برخي از متفكران رواقي نزد ايرانيان بيگانه نبوده و به ويژه در فرهنگ دوران اسلامي تاثير شايان توجه داشته و اين به ويژه در قلمروي تعليم و تربيت قابل تاكيد است. نفوذ ريطوريقاي ارسطويي بر ادبيات روزگار متحول سعدي ناشناخته نيست و نثر سعدي نيز ضمن استفاده از اين منابع، به آن محتوا و صيقل بعدي داده كه مبين اصالت و سنت بومي اين اثر است.
     به سخن ديگر، گونه اي همسنخي بياني بين سنت فلسفه اخلاق يونان باستان و انديشه هاي تربيتي «گلستان»به چشم مي خورد. بيشتر حكايت هاي «گلستان» به روش نوعي «خرده گفتمان» (محاوره)، درابعاد اصطلاحا مينياتوري نگارش يافته كه ياد گفت وگو هاي افلاطوني (سقراطي) يا گزينه گويي هاي ازوپي را به ذهن خواننده مي آورد، گفت و شنودهاي گذرايي كه گره داستان در آنها به صورت تقابل انديشه مطرح مي شود و در حين برخورد عقايد و آرا موجب بازگشايي گره داستان و خروج از بن بست مي شود.
    
     رنگ فرافردي تعليم و تربيت
     گذشته از بازتاب وجوه مشترك تجربه ها و عقايد تربيتي كشورهاي همسايه كه پيامد طبيعي روابط و دادوستد فرهنگي همجواري است، در واژه هاي كليدي ياد شده حكايت هاي گلستان ما به مفاهيمي برمي خوريم كه بر حرمت، صيانت نفس انسان، خرد و دورانديشي بشري دلالت دارند كه بر موضع گلستان سعدي در امر آموزش و پرورش پرتو خاص مي افكند: رنگ فرافردي تعليم و تربيت طرف توجه «گلستان» را كه داراي خصلت اجتماعي- سياسي است، آشكار مي كند.
     گفتني است كه درجوامع بالنسبه پيشرفته يك مرجع يا نهاد منحصر به فرد امور تربيتي را در دست ندارد، بلكه فضاها و نهاد هاي مختلف اجتماعي دراين رهگذر اعمال قدرت و تاثير مي كنند: خانواده، گروه ها، نهاد هاي رسمي، نشريات و جزآن. هريك از اين زمينه ها دايره تاثير گذاري ها و استلزام هاي اجتماعي خود را دارند و نفوذ، تاثير و تعهد شان بر تربيت افراد و جامعه متفاوت است.
     قانونگذاري در تعليم و تربيت هنجارمند و رسمي كار نهاد هاي حكومتي (و ديني) بوده است و با آنكه مي توان از هدف هاي همسان يا نامتباين اين نهادها سخن گفت ولي غايت، روش و چشم انداز رسيدن به هدف و نوع هدف آنها مختلف است. دراين مورد مناسبت دارد اشاره شودكه گلستان سعدي (دركنار كليله و دمنه) نزديك به ٢٠٠ سال است كه به عنوان مرجع تربيت اخلاقي در سطوح گوناگون مقاطع آموزشي تدريس مي شود، ضمن آنكه جاي بررسي دارد، تا چه اندازه اين امر درجهت انتظار هاي سعدي عمل كرده و تاثيرگذار بوده است. بنابراين ضمن آنكه تمام حوزه هاي فرهنگي موثر در تاثيرگذاري تربيتي نقش روشنگر (مستقيم يا نامستقيم) دارند، بخش ادبيات (و هنر) كه«گلستان»نيز ازآن زمره است، قلمروي آزاد و ضمنا ناملزم پرورش افكار به شمار مي آمده و مي آيد، امري كه به علاوه محدوديت و نامكلف بودن آن را نسبت به تعليم و تربيت حكومتي معين مي كند. ادبيات (لذا«گلستان») درتصويرها و مثال هاي خود بيشتر زيسته ها و تجربه ها، انتظار و آرزوهاي زندگي روزمره مردم را منعكس مي كنند: شاعران و هنرمندان درواقع نمايندگان فرهنگ همگاني اند و آثارشان معرف ارزش ها و جنبه هاي انتقادي رفتار و گفتار انسان به طوركلي است كه تاثير تربيتي آنها ضمني و نامستقيم است.
     حكايت هاي گلستان نيز برشي فشرده، متراكم از زيسته ها و تجربه هاست كه در رفتار و گفتار اشخاص خود، الگوهاي اخلاقي موافق يا جايگزين هنجارهاي رفتاري جاري ارايه مي كنند. با توجه به اين نكات، اين مساله كه از حكايت هاي گلستان چه حقوق فردي يا اجتماعي- شهروندي استنتاج شدني است، پاسخ مستقيم ديده نمي شود، لذا بايد از روابط عناصر و فحواي درون مايه حكايت ها نتيجه گيري شود.
    
     سعدي و حقوق طبيعي انسان ها
     مطالعه باب هاي اول و باب هشتم گلستان نشان از توصيه و زنهارهاي هشدار دهنده شاعر به پادشاه يا حاكم دارد كه متوجه نقض آشكار حقوق ابتدايي يعني حقوق طبيعي انسان است: درحكايت ها حقوقي از متهم، مغضوب يا خطاكار فرضي سلب مي شود كه عنصر وجودي موجود انساني است، تهديد صيانت نفس او است.
     منظور (نيت) سعدي از مقابله فرد انسان با پادشاه هر اندازه هم دستاويز مجاز ادبي، سرگرم كننده ياهنرنمايي داشته باشد، معطوف به حكم ناعادلانه پادشاه يا امير است وجاهت آن را زير سوال مي برد: و حكايت گلستان اين امر را به روشن ترين وجه به نمايش مي گذارد: اين همان هشدار اخلاقي به نقض حقوق طبيعي انسان از جانب حاكم است.
     سعدي در«سيرت پادشاهان»پارادوكسي را مجسم مي كند كه كلابارزه مناسبات مردم با حاكم يا پادشاه است: يعني تباين بين اصل ضروري رفتار عادلانه و همدلي با مردم براي حفظ و بقاي مملكت (و حكومت) و سركوب خشن هرگونه اعتراض، اشتباه، عدم تمكين افراد از سوي ديگر، كه نقض مشروعيت و وجاهت نظام اجتماعي- سياسي است. در «گلستان» روابط متقابل پديده ها و به طور عمده افراد بيشتر خصلت نمادين دارند: براي مثال، فرد نماد توده مردم و شخص پادشاه يا حاكم نماد تمام نهاد هاي قانونگذاري و اجرايي جلوه مي كند وگرنه ضرورت ندارد كه فرد حقيقي مستقيما با كيفر شخص پادشاه به عنوان جزا رو به رو شود. چنانچه اين تعبير دوراز واقع نباشد، آنگاه جادارد فرض شود كه آنچه تحت پرخاش به پادشاه، فرار از وظيفه يا اتهام درمورد افراد عنوان مي شود، به واقع واكنش نماد ستم، بي عدالتي و بي غمي نسبت به محنت ديگران است. مي توان نتيجه گرفت آنجاكه عمل حاكم پشتوانه مشروع و قانوني ندارد، پاي ترحم، عفو، بخشودگي نسبت به متهم از روي دلخواه يا بنابه حال و هواي حاكم پيش مي آيد.
    
     عدالت در مناسبات اجتماعي
     از اين نظر مي توان گفت روش مواجهه با ناروايي هاي اجتماعي در«گلستان» در امتداد واكنش هايي است كه در ادبيات حكايتي پيش از سعدي، مثلادر مخزن الاسرار و جز آن نيز ديده مي شود، البته با اين تفاوت كه در آثار مقدم بر گلستان سعدي، حكايت ها بيشتر خصلت تمثيلي و مايه هاي آرماني-رمانتيكي دارد و روابط علت و معلولي اشخاص داستان غالبا تخيلي است، حال آنكه در حكايت هاي گلستان فعليت احتمالي و پيشگيرانه دارد: اين نكته درحكايت هاي گلستان داراي جنبه ساختاري است. البته تاكيد «گلستان» برفعليت نقض حقوق طبيعي در رفتار حاكم با افراد طبعا به معناي بي نشاني از«حقوق شهروندي» در برخي حكايت ها نيست: فرض نگارنده اين سطور برآن است كه رعايت هرگونه حقوق اجتماعي دراين مورد منطقا مسبوق بر وجود و تضمين حقوق طبيعي انسان است: به عبارتي حقوق طبيعي شالوده ناگزير اعمال هرگونه حقوق مشابه اجتماعي است. محروميت از حقوق طبيعي جايي براي حرف جدي از حقوق مدني نمي گذارد.
     خواننده در جاي جاي حكايت هاي گلستان، درلابه لاي رويداد ها و كردار اشخاص احساس مي كند كه نوعي بوي حقوق مدني و برابري اجتماعي به مشام مي رسد. در داستان درويش صحرانشين كه پادشاه از بي اعتنايي وي به خود به هم آمده است، او از درويش مي شنود كه: توقع خدمت از كسي بدار كه تمناي نعمت از تو دارد. و سعدي در پايان باب هشتم گلستان اين نكته را درج مي كند: نصيحت پادشاهان كردن، كسي را مسلم بود كه بيم سر ندارد يا اميد زر. كوتاه اين كه تربيت اجتماعي-سياسي در نبض برخي حكايت هاي گلستان مي زند. تربيت ادبي، گفتماني است كه غايتش حاكميت عدالت در مناسبات اجتماعي است، جامعه فرزانه اي كه افراد در آن وسيله اي در معرض بازي خوي و خيم متلون حاكم نيستند، بلكه خودمختار و خودگردان اند. براي سعدي (درگلستان) جهان اجتماعي، فضايي است كه انسان در پرتو امكانات طبيعي، استعداد هاي خود را پرورش مي دهد تا بتواند در همزيستي با مردمان آن چيزي شود كه بايد بشود: شهروندي همدل و همدرد با ديگران به مصداق آنكه بني آدم اعضاي يكديگرند.
    

خیر و شر

خیر و شر

خدا خواهد ز انسانش
گردد باری همسانش
هرچه کند این بنده
ناخواه نبود زیبنده
خیرت باشد ز اختیار
شرت زاید ز اضطرار
الله ات کرده جانشین
از سوی خود در زمین
داده تو را بس امکان
همت باید پس هر آن
طفره مرو ز آزادی
ویران را ساز آبادی

روح

روح

انسان بوده چون جاهل

خداش کرده روح داخل

او را بود این ولی

تا وصل کند با کامل

باور نما کار وحی

ذاتش مکاو بی حاصل

خلق الانسان من علق

خلق الانسان من علق

محمّد بود در حرا

که آمد ندا از فرا

بخوان بنام ربّت

که آفرید جمله را

هم مایه کرد بهر خلق

باری خون بسته را

در تأویل این علق

بنگر بسی خسته را

گر خواهیش دریابی

پیگیر بشو گفته را

انسان بگردد طاغی

ز استغنا از خدا

تنها ویست بی نیاز

از آشکار وز خفا

یعنی باشد بر ما فرض

پاس بداریم علقه را

خلقت نباشد عبث

بر حقّ مدان شبهه را

همره شوی گر با خلق

ربّت گردد رهنما

بی گور مانی بی کفن

از خلق گردی گر جدا

نتوان خوانم من زالو

در قول ربّ قطره را

بلکه کلّ مخلوقات

بهم باشند بسته ها

گر بگسلند این رشته

در تیه مانند بد رها

گمره شوند تکروان

بسکه باشند خودستا

هم ز شرّ این غرور

پناه بریم بر خدا

قرآن ، نبی ایضاً حج

آیه هایند بهرما

وجه هر سه باشد این

وثقی شوند عروه ها

هرکو باشد خودنگر

دشمن داند غیره را

و آنکه باشد خوش امّی

خواهد خیر توده را