حسن که هست روحانی

حسن که هست روحانی
نمی دانیش چی خوانی
حقوق خوانده گرچه او
ملا مانده است پنهانی
اگر می بود فقه کلید
امام چه گفت می دانی
بر دو کشتی بنشسته
غرقه در آب می مانی
یا این گزین یا آن را
ورنه در کار درمانی

حقوق اقليت ها و اقوام در قانون اساسى

يادداشت 
حقوق اقليت ها و اقوام در قانون اساسي


نويسنده: بهمن كشاورز

به موجب قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران، دو گونه اقليت وجود دارد؛ يکي ديني و ديگر مذهبي. موضوع اقليت ديني در اصل سيزدهم قانون اساسي بيان شده است که مقرر داشته ايرانيان زرتشتي، کليمي و مسيحي اقليت هاي ديني شناخته شده در قانون اساسي هستند و در انجام مراسم ديني خود آزادند و در احوال شخصيه (ازدواج، طلاق، ارث و وصيت) همچنين تعليمات ديني بر طبق آيين خود عمل مي کنند. موضوع اقليت هاي مذهبي در اصل دوازدهم قانون اساسي مطرح شده که به موجب آن دين رسمي ايران، اسلام و مذهب رسمي، جعفري اثني عشري است. درعين حال مقرر شده که مذاهب ديگر اسلامي يعني حنفي، شافعي، مالکي، حنبلي و زيدي داراي احترام کامل هستند و پيروان اين مذاهب در انجام مراسم مذهبي طبق فقه خود آزادند و در تعليم و تربيت ديني و احوال شخصيه به ضوابط مذهبي خود عمل مي کنند و دادگاه ها نيز در رسيدگي به دعاوي مربوطه احوال شخصيه اين مذاهب قواعد مذهبي خودشان را اجرا مي کنند. ضمنا در هر منطقه اي که پيروان يکي از اين مذاهب اکثريت داشته باشند، مقررات محلي در حدود اختيارات شوراها، با حفظ حقوق پيروان ساير مذاهب، بر طبق ضوابط مذهب اکثريت خواهد بود. توجه شود که مطلب اخير منعي براي فعاليت اقليت هاي ديني يا مذهبي در امور محلي ايجاد نکرده است. البته از ديدگاه قانون اساسي ايران به موجب اصل يازدهم اين قانون، همه مسلمانان، يک امت تلقي شده اند. درعين حال، افراد غيرمسلمان به موجب اصل چهاردهم قانون اساسي بايد از اخلاق حسنه و قسط و عدل اسلامي در برخورد با خود برخوردار شوند و دولت و مردم موظفند حقوق انساني آنان را رعايت کنند. 
    اقليت هاي ديني شناخته شده و به طريق اولي، اقليت هاي مذهبي حق دارند جمعيت ها و انجمن هاي خود را داشته باشند و به موجب اصل بيست وششم قانون اساسي هيچ کس را نمي توان به شرکت در اين انجمن ها مجبور يا از شرکت در آنها منع کرد. 
     اقوام مختلف ايراني که به نظر مي رسد استفاده از لفظ اقليت در مورد آنها صحيح نباشد، زيرا همه ايراني هستند و از حقوق شهروندي ايرانيان برخوردارند، مي توانند از زبان هاي محلي و قومي خود در مطبوعات و رسانه هاي گروهي استفاده و ادبيات مربوط به آن را در مدارس تدريس کنند، هرچند که خط و زبان رسمي و مشترک مردم ايران، فارسي است و اصل پانزدهم قانون اساسي در عين اعلام مطلب اخير حق اقوام گوناگون ايراني را در استفاده از گويش ها و زبان هاي محلي شناخته است ولي درهرحال بايد زبان فارسي در جوار اين گويش ها و زبان ها تدريس شود. 
     آنچه گفتيم بايد در پرتو دو اصل نوزدهم و بيستم قانون اساسي در نظر گرفته شود که به موجب اصل نوزدهم، مردم ايران از هر قوم و قبيله از حقوق مساوي برخوردارند و رنگ، نژاد، زبان و مانند اينها سبب امتياز نيست. و به موجب اصل بيستم، همه افراد ملت از زن و مرد به طور يکسان در حمايت قانون قرار دارند و از همه حقوق انساني، سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي بدون تبعيض برخوردارند. 
     مجموع آنچه که گفته شد البته بايد با درنظرگرفتن احکام خاص مندرج در برخي از اصول ديگر قانون اساسي در نظر گرفته شود. والله اعلم.

اسلام، آزادی و حقوق بشر در گفتگو با ابوبکر علی

اسلام، آزادی و حقوق بشر در گفت‌وگو با ابوبکر علی

1396/03/04
 

اشاره: ابوبکر علی (کاروانی) متولّد ١٩٦٥ شهر شارباژیر استان سلیمانیه‌ی اقلیم کردستان عراق، نویسنده، فعّال سیاسی و نواندیش دینی است. وی عضو اتحادیه‌ی نویسندگان کردستان و دارای ده‌ها مقاله‌ی پژوهشی در مجلات معتبر کردستان عراق و چندین جلد کتاب در حوزه‌ی اندیشه‌ی سیاسی و ناسیونالیسم است. مشهورترین کتاب وی «اسلام و ناسیونالیسم» است.

وی در این گفت‌وگو، نگاه ابزاری به انسان را محکوم و بر مراعات «حقّ انتخاب» و «اراده‌ی انسانی» تأکید می‌کند. وی در نقد دیدگاه ملکیان درباب ناسازگاری تعبّد و عقلانیت، ضمن همدلی با دیدگاه عبدالکریم سروش در زمینه‌ی اصناف دین‌داری بر این باور است که دین‌داری همراه با تواضع و بندگی در برابر خدا، تبلور یک انتخاب عقلانی به‌وسیله‌ی انسان است. این نواندیش کُرد مسلمان معتقد است که «آزادی‌خواهی» همراه با «احساس مسؤولیت» باید به محور هویت مسلمانی تبدیل شود. توجّه شما را به ادامه‌ی گفت‌وگو جلب می‌کنیم.

  

- یکی از چالش‌های موجود در دنیای اسلام که نقش کلیدی در تحولات اجتماعی سیاسی چند دهه‌ی اخیر داشته و زمینه‌ی بروز شکاف‌های فکری میان روشنفکران و اندیشمندان و به تبع سرایت این شکاف‌ها و تنش‌ها به بدنه‌ی جوامع اسلامی را فراهم ساخته، مسأله‌ی حقوق‌ بشر و سازگاری یا عدم سازگاری آن با اصول و آموزه‌های اسلامی بوده است. شما در مجموع، کیفیت تعامل مسلمانان با مسأله‌ی «حقوق ‌بشر» را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ از نگاه شما، شیوه‌ی پاسخگویی به این موضوع چه پیامدهایی در حیات فکری و سیاسی این جوامع به‌همراه داشته است؟ (روشن است که اذعان به حقوق‌ بشر، تعهداتی از جمله پایبندی به حقوق و آزادی‌های فکری، اجتماعی و سیاسی را نیز به دنبال خواهد داشت).

 تعامل مسلمانان با مسأله‌ی «حقوق‌ بشر» بخش جدایی‌ناپذیر از کیفیت کلی تعامل آنان با مجموعه چالش‌ها، پرسش‌ها و دستاوردهای حیات انسان معاصر است. با نگاهی به تاریخ جدید مسلمانان، متوجه این امر خواهیم شد که به سبب عقب‌ماندگی‌های تاریخی آنان، آثار سوء حضور استعمار و اشغال سرزمین‌‌های اسلامی، بحران‌های دوران پسااستعماری و انواع معضلات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و جنگ‌های داخلی ناشی از آن، مسلمانان نتوانسته‌اند در شرایط کاملاً طبیعی به سر ببرند. به عبارتی به سبب وجود بحران‌های مستمر، این جوامع نتوانسته‌اند تعاملی سالم، متوازن و عقلانی با اموری حیاتی از قبیل مسأله‌ی «حقوق ‌بشر» داشته باشند. عامل استعمار و بعدها کاربست تاکتیکی راهکارها و فقدان دیدی همه جانبه‌نگر به نسبت چگونگی باز تعریف و سازمان‌دهی نوینی از خود و طراحی نقشه‌ راهی جهت تضمین چشم‌انداز تمدنی توسعه‌یافته‌تر و متفاوت‌تر، فرایند توسعه‌ی طبیعی جوامع مسلمان را مختل نمود. این اختلال که آثار و عواقب زیان‌بار آن تا به امروز ادامه داشته، زمینه‌ساز سرگشتگی‌های سیاسی و بر هم ‌زدن توازن فرایند دولت-ملت‌سازی و هدر رفتن زمان و انرژی و توان بی‌حد و حصر ما شده است. بدیهی است درخت حقوق‌ بشر برای اینکه به بار بنشیند و ثمر شیرین عرضه دارد، نیازمند فرهنگ، زمینه و قدرت سیاسی معینی است که آن را بپذیرد و بدان رشد و بالندگی ببخشد؛ اما واقعیت این‌ است که این زمینه و فضا در اغلب جوامع اسلامی تا به امروز مهیّا نگردیده است. می‌توان گفت عدم توان پذیرش «گفتمان حقوق‌ بشر» و تبدیل آن به بخشی از فرهنگ سیاسی شهروندان، چالش مشترک جریان سکولاریسم و اسلام‌گرایی در جهان اسلام بوده که این معضل لاینحل باقی مانده است؛ به عبارت دیگر، اندیشه‌ی سکولاریسم و اندیشه‌ی اسلامی موجود در جوامع مسلمان، هرکدام به نوعی با کل گفتمان حقوق‌ بشر، یا دست‌کم بخشی از آن، مشکل اساسی دارند.

اگر بخواهیم از لحاظ تاریخی به سیر ظهور و توسعه‌ی گفتمان حقوق‌ بشر در دوران جدید بپردازیم، درمی‌یابیم، قانون طبیعی به میزان قابل ملاحظه‌ای، منشأ این حقوق اساسی بوده است. قانون طبیعی نزد بسیاری از اندیشمندان با قانون الهی یکی ‌است و وزانت گفتمان حقوق‌ بشر هم بر اساس کرامت و جایگاه رفیعی ‌است که خداوند به انسان بخشیده است.

اعلامیه‌ی جهانی حقوق‌ بشر پس از جنگ جهانی دوم، در مقابله با جنگ، توحش و بی‌حرمتی‌ نسبت  به حقوق انسانی و تبعیض نژادی و همچنین سیاست‌های منفعت‌طلبانه‌ به‌دوراز ارزش‌های والای اخلاقی، به مثابه‌ی «وجدان بیدار اخلاقی» در میان جوامع انسانی عمل نموده است.

در این آشفته‌بازار سیاست، برای اینکه شانسی برای رعایت حقوق‌ بشر هم قابل تصور باشد، فراهم شدن سطح قابل قبولی از توسعه‌ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در جامعه و البته حاکمیت عقلانیت در عرصه‌ی قدرت و بازتعریف مفهوم حکومت و حکمرانی به عنوان چارچوبی برای ترویج «اخلاق مدنی» و پاسداری از حقوق و آزادی‌های شهروندان را می‌طلبد. در گفتمان حقوق‌ بشری، «انسان» محور همه‌ی سیاست‌گذاری‌ها، قوانین، معیارها، موازین داوری ‌و ارزیابی ا‌ست. بر این اساس، پیش‌شرط حاکمیت حقوق‌ بشر در اجتماع، به رسمیت شناختن جایگاه وجودی، قانونی، سیاسی و اخلاقی «انسان» در تمام فعالیت‌های مدنی و اجتماعی است. در این گفتمان، ما نه تنها از نگاه ابزارگونه و غیراخلاقی به انسان رها می‌شویم، بلکه او را در بطن تمام برنامه‌ها، استراتژی‌ها و سیاست‌گذاری‌ها می‌بینیم، زیرا از لحاظ تاریخی، ابزارانگاری انسان، محکوم ‌نمودن او به نوعی از بردگی و سرسپردگی‌ است. در این حالت، اگر چه انسان موجودی آزاد به نظر می‌رسد، اما مفهوم و محتوای این نگاه ابزاری، چیزی جز بی‌مبالاتی و بی‌اهمیت جلوه دادن «حق انتخاب» و اراده‌ی انسانی نخواهد بود.

اگر به تاریخ اندیشه‌ نگاهی داشته باشیم، متوجه می‌شویم که نقطه‌ی عزیمت تئوریزه شدن «بردگی» از همان دوران ارسطو و ابزار پنداشتن جمعی از افراد بشر بوده است که در جامعه به عنوان برده شناخته شده بودند. هر اندیشه، جهان‌بینی و سیستمی که به کرامت انسان در این دنیا، اعتقاد نداشته باشد، خواه‌ناخواه در پس ذهنش به نوعی تعامل برده‌انگارانه با انسان متأثر است و هر اندازه انسان، خواست، اراده و آزادی‌اش را در یک ساختار فکری و اجتماعی بربادرفته ببیند، به همان میزان این حالت بیشتر بر غیرانسانی و غیراخلاقی بودن آن سیستم، شهادت می-دهد.

در چارچوب دولت مدرن و سیستم «دولت- ملت» جهت انتقال حقوق‌ بشر از مجموعه‌ای از ارزش‌ها، نمادها و توصیه‌ها‌ی اخلاقی به عالم واقع و عرصه‌ی عمل، نیازمند وام‌گیری اصلی تحت عنوان مفهوم «شهروندی» هستیم؛ زیرا در سایه‌ی سازمان‌دهی نوین سیاسی و قوانین بین-المللی و همچنین در فقدان وجود یک حکومت جهانی که از آرزوهای اتوپیایی بعضی فیلسوفان و مصلحان بزرگ هم نشأت گرفته، راه برخوردار شدن افراد جامعه از مزایای حقوق‌ بشری، اعتراف و احترام آن جامعه به حقوق و آزادی‌های مدنی شهروندان در چارچوب حکومت و قانون است که اصولاً تحقق این مهم دریک فضا و سیستم دموکراتیک قابل تحقق است.

اگر بخواهیم با لحاظ کردن پیش‌شرط‌های مذکور جهت اهتمام به مسأله‌ی «حقوق‌ بشر» به واقعیت‌های موجود جوامع مسلمان در دوران جدید بنگریم، چالش‌های هر دو اندیشه‌ی اسلامی و سکولار بیشتر برای ما آشکار می‌گردد که در اساس چالشی‌ است با مفهوم «انسان»، تعریف آن و دیدگاه‌ها به نسبت سرشت «قدرت» و جایگاه حقوقی و قانونی فرد در جامعه. بخشی از رقابت ایدئولوژیک میان این دو (اسلام و سکولاریسم)، در شرایطی ابهام‌آلود و دشوار رخ نموده است که چیزی جز بی‌مبالاتی به مسأله‌ی حقوق‌ بشر از جانب این ‌دو رویکرد را نمی‌رساند.

سکولارها به ‌دنبال شکست نسبی تجربه‌ی لیبرالیسم در برخی کشورهای مسلمان که آن ‌هم آمیزه‌ای از در حاشیه قرار دادن، فساد اقتصادی، تنبلی و عقب‌ماندگی فکری، ضعف نهادها و ساختارها، تبعیض و روابط غیرقانونی به ‌جای حاکمیت ضابطه و قانون و امور بسیاری از این دست، از مسأله‌ی حقوق‌ بشر غفلت ورزیدند. برخی کشورها مانند ترکیه و ایران، از همان اوایل سده‌ی بیست و بسیاری کشورهای اسلامی و عربی از اوایل دهه‌ی پنجاه میلادی، به سبب قرار گرفتن در معرض تندباد ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه و رادیکالی چون «مارکسیسم» و بعضاً ناسیونالیسم‌های افراطی از نوع ناسیونالیسم آلمانی و ایتالیایی و دست بردن به «کودتاهای نظامی» و استقرار حکومت‌های پلیسی، عرصه را بر همان «دموکراسی نیم‌بند به حاشیه رفته» هم تنگ نمودند و با اعمال سرکوب‌های خشونت‌بار و خونین، مسأله‌ی «حقوق‌ بشر» را از محتوای واقعی‌اش تهی نمودند. سکولارهای منطقه به طور عام و به بهانه‌ی مصالح ملی، ملت‌سازی، رشد سریع اقتصادی، نوسازی اجتماعی، حفظ تمامیت ارضی، امنیت و مواجهه با تهدیدهای خارجی و توطئه‌ی کشورهای امپریالیستی و باقی‌مانده‌ی طبقات قدرتمند قدیمی و بسیار مسائل دیگر، اثری از مفاهیم دموکراسی، حقوق‌ بشر، آزادی‌های عمومی و شهروندی برجای نگذاشتند. در مجموع صاحبان مدل فکری چپ و ناسیونالیستی حاکم که مسأله‌ی حقوق‌ بشر را خارج از منظومه‌ی فکری و گفتمان غالب خود تصور می‌نمودند، این‌گونه وانمود می‌کردند که طرح موضوع حقوق‌ بشر، صرفاً دستاویزی برای دخالت قدرت‌های امپریالیستی در امور داخلی کشورهاست! بدین‌سان عدم مصداق عملی مواضع ابرقدرت‌ها و جامعه‌ی بین‌المللی و وجود معیارهای دوگانه در طرح و دفاع از حقوق‌ بشر، این موضوع انسانی را تا حد ابزاری تبلیغاتی در دست این قدرت‌ها، تنزل داد.

وقتی ماحصل گفتمان ناسیونالیسم و سوسیالیسم و جنبش آزادی‌بخش ملی عبارت باشد از اولویت دادن به ملت، اجتماع، کشور، رهایی، افتخارات، حاکمیت ایدئولوژی و نظام سیاسی و در این میان مفاهیم فردگرایی، شهروندی، انسان و آزادی، محلی از اعراب نداشته باشند، فهم چرایی در محاق رفتن «حقوق‌ بشر» در جهان اسلام زیاد دشوار نخواهد بود، زیرا رعایت حقوق‌ بشر نیازمند اعتراف و بها دادن به فردیت فرد، حقوق و آزادی‌ها و پروبال دادن به مفاهیم شهروندی و آزادی انسان است. در واقع در میان مسلمانان، داستان از این قرار بوده است که مبارزات سیاسی به قصد رهایی بوده نه در راه تحقق دموکراسی، حقوق‌ بشر و کرامت انسانی و رسیدن به آزادی آن‌گونه که حقوق طبیعی، لیبرالیسم سیاسی و گفتمان حقوق‌ بشری می‌طلبند.

ذکر این نکته لازم است که وضعیت حقوق‌ بشر در سایه‌ی ایدئولوژی و اندیشه‌ی اسلامی معاصر نیز تحول مثبتی نداشته است، زیرا تفکر اسلامی تا امروز نتوانسته خود را از سیتره‌ی فرهنگ «سلطانیسم» و پیامدهای پس از فروپاشی سلطنت عثمانی برهاند. به علاوه ظرفیت اندیشه‌ی اسلامی در پذیرش جنبه‌های فکری و سیاسی مدرنیته، محدود بوده است و در مجموع این اندیشه در تاریخ جدید جوامع مسلمان، تاکنون گفتمان حقوق‌ بشری را به زعم کفرگویی و غیر شرعی بودن و همچنین غربی بودن آن، پس زده است. این طیف از اندیشه‌ی اسلامی را «سلفیت» و محافظه‌کاران افراطی، نمایندگی می‌کنند و به مثابه‌ی یک «میوه‌ی ممنوعه» به حقوق‌ بشر می‌نگرند. از طرفی انگیزه‌ی ‌این جریان از بررسی موضوع مربوط به آزادی و دموکراسی و مفاهیمی از این دست، صرفاً جهت یافتن ردّیّه‌هایی نقلی از منابع اسلامی علیه آن‌ و اثبات غیرشرعی و غیراسلامی بودن گفتمان حقوق‌ بشر از دیدگاه اسلام است. «بنیادگرایی اسلامی» که از دهه‌ی پنجاه میلادی به عرصه‌ی فکری و حرکتی اسلام‌گرایی راه یافت و توسعه پیدا کرد، مانعی دیگر در مسیر راه یافتن مسأله‌ی حقوق‌ بشر به منظومه‌ی اندیشه‌ی اسلامی به شمار می‌آید؛ زیرا بنیادگرایی اسلامی، با شک و تردید به تمام دستاوردهای خارج از چارچوب خویش می‎‌نگرد و معتقد است که این محصولات جدید بشری باید از سیستم فیلترینگ جهان‌بینی اسلامی عبور داده شوند.

در مجموع اندیشه‌ی اسلامی، با وجود رگه‌هایی از روحیات گشوده و انسان‌دوستانه در آن، به سبب حاکمیت برخی ویژگی‌ها، تاکنون نتوانسته مسأله‌ی حقوق‌ بشر را به عنوان دغدغه‌ی اصلی و اساسی خود مطرح نماید که می‌توان اسباب و علل عمده‌ی عدم طرح چنین امر حیاتی و سرنوشت‌سازی را این‌گونه برشمرد:

١. قایل نبودن به مرزبندی میان اسلام یعنی متون قرآن و سنّت با «اندیشه‌ی اسلامی» به مثابه‌ی امری انسانی، نسبی و غیرمقدس زاده‌ی عقل بشری که مولود فعل ‌و انفعالات میان واقع، نص، عالم و اندیشمند است.

٢. سیطره‌ی نوعی نتیجه‌گرایی بر اندیشه‌ی اسلامی و انسداد همراه با گارد و موضع دفاعی در مقابل شرایط و متغیرات جهانی.

٣. ایدیولوژیک کردن اسلام و تنزل آن از سطح یک دین، پیام، اخلاق، تمدن و جهانی بودن آن به حد و اندازه‌ی یک ایدئولوژی قالبی، تاریخی، فقهی و رادیکال.

٤. حاکم شدن گفتمان هویتی بر چنین اندیشه‌ای منجر به اصرار بیش از حد معمول بر تفاوت‌ها و اختلافات و گشایش حداقلی به نسبت غیرخودی‌ها شده و فضا را بر روی برقراری ارتباط مؤثر جهت ایجاد یک گفتگوی سالم و سازنده با دیگران مسدود نموده است.

٥. حاکمیت تمامیت‌خواهی بر اندیشه‌ی اسلامی به بهانه‌ی اینکه اسلام آیینی فراگیر است، ناگزیر باید همان ویژگی را هم برای اندیشه‌ی اسلامی قایل شد.

٦. فقدان نگاه اصلاح‌طلبانه و متوازن و عدم شناخت و فهم مدرنیته و کارکرد دین در دنیای امروز و همچنین عدم درک حقایق، ریشه‌ها و کارکرد گفتمان حقوق‌ بشری.

با نگاهی به اندیشه‌ی اسلامی در سده‌ی بیستم، متوجه این واقعیت می‌شویم که این نوع تفکر، قایل به جداسازی دستاوردهای علمی و فناوری روز دنیا از جریانات فکری و سیاسی مدرنیته است و حتی بخشی از این تفکر از اساس، اندیشه‌ی مدرنیته را تکفیر می‌نماید و فراتر از آن، به چشم یک رقیب و جایگزین تفکر اسلامی، بدان می‌نگرد. همچنین این نوع از تفکر اسلامی معتقد است که مسلمانان نیازمند علم و تکنولوژی غرب‌اند اما در زمینه‌ی بهره‌مندی از سیستم سیاسی، اقتصادی و ساختار حقوقی و قانونی، از آخرین دستاوردهای روز دنیا مستغنی‌اند که از قضای بد روزگار، حقوق‌ بشر را هم زیر مجموعه‌ا‌ی از همان سیستم‌های سیاسی، حقوقی و قانونی رایج امروز دنیا می‌بیند و عملاً به نوعی آن را برای مسلمانان و جوامع اسلامی تحریم نموده است.

٧‌. این نوع از تفکر اسلامی به سبب اینکه بخش عمده‌ای از محتوای آن ‌را مفاهیمی همچون محنت، رویارویی، امت، هویت، شریعت، دعوت و تمرکزگرایی، تشکیل داده است، از محوریت بخشیدن به «انسان» در گفتمان خود و توسعه‌ی مدلی انسان‌گرایانه در چارچوب واقعیت‌های موجود، ناتوان و چه‌بسا در این مجال، همواره در معرض چالش و ناشفافیت به ‌سر برده است. از این نگاه، «خدامحوری» اصالت دارد و پیش از جستن حقوق‌ بشر و «حق‌الناس»، باید به دنبال «حق‌الله» بود! علاوه بر آن، آن‌گونه که با مسلمانان تعامل می‌نماید، برای غیرمسلمانان با هویت‌های مختلف خارج از چارچوب اسلامی، رفتاری با همان کیفیت قایل نیست و بدین شکل، عامل زمینه‌ساز نوعی تبعیض انسانی نیز می‌شود.

٨. به طور کلی این نوع قرائت از اسلام، از آن ‌جهت که «تکلیف» را موضوع اساسی فقه و تفکر پیشامدرن می‌داند، اصولاً «حق‌مدار» نیست و بلکه «تکلیف‌مدار» است. از سویی آن اندازه که به دنبال تئوریزه نمودن رویارویی، مقاومت و جهاد بوده (که آن هم عکس‌العملی در مقابل اعمال فشار و خشونت قدرت‌های سرکوبگر، اشغالگری و نقشه‌های شوم قدرت‌های بزرگ جهانی بوده) به همان اندازه در اندیشه‌ی آلترناتیویی برای تئوری جهاد مواجهه، نبوده است.

٩. چالش تفکر اسلامی با دموکراسی، مفهوم شهروندی، حقوق و آزادی‌های فردی و عمومی، از طرفی، پافشاری بر تز «حکومت اسلامی» و اجرای شریعت، اخلاقیات تحمیلی، ترس از آزادی‌های فردی، فهم تاریخی از تکالیف اخلاقی حکومت و امر به معروف و نهی از منکر، فقدان دموکراسی، رواج غرب‌گرایی و سکولاریسم تبدیل به آیین و ایدئولوژی شده و تحمیلی بر مسلمانان، سرکوب جریان اسلام‌گرایی و عمیق‌تر شدن بحران‌ها، حاکمیت ایدئولوژی‌های توتالیتر، خلط گفتمان حقوق‌ بشری با کارنامه و عملکرد دشمنی تاریخی به ‌نام «استعمار غربی»‌ که به اشغالگری، خون‌ریزی، هتک حرمت به هویت، آیین و تمدن مسلمانان و غارت و چپاول سرمایه‌ها، تجزیه‌ی کشورها و حمایت از رژیم‌های ستمگر و بسیار امور دیگر، متهم است. همه‌ی این موارد، موانعی هستند که سبب شده‌اند مسأله‌ی حقوق‌ بشر جایگاه و اهمیت شایسته‌ی خود را در اندیشه‌ و گفتمان اسلامی معاصر نداشته باشد. واقعیت‌های موجود در دو اردوگاه اسلامی و سکولار به ‌همراه طولانی شدن عمر ستمگری سیاسی و شکست و به بن‌بست رسیدن پروژه‌های نوسازی سیاسی و اجتماعی در کشورهای اسلامی، آثار مخرب و ویرانگری در این سرزمین‌ها برجای گذاشته است، آن‌گونه که اغلب این کشورها به شکل ترسناکی، همواره در رأس کشورهایی قرار دارند که حقوق‌ بشر را نقض می‌کنند و در حق انسان -این با ارزش‌ترین مخلوق خداوندی- انواع بی‌حرمتی و زیر پا نهادن حقوق را روا می‌دارند.

البته پس از دهه‌ی نود میلادی و از ابتدای هزاره‌ی جدید و پس از خیزش‌های سیاسی مردم علیه نظام‌های استبدادی منطقه، مسأله‌ی حقوق‌ بشر دست‌خوش اندک تحولاتی شده و یک بار دیگر این موضوع در مرکز فکری و سیاسی سرزمین‌های اسلامی، در سطح بالاتری مطرح گردیده و حضور پررنگ‌تری یافته است؛ اما باید گفت که این کافی نیست و نسبت به ارتقای جایگاه انسان در دنیای امروز و روند رو به رشد احترام به حقوق‌ بشر و حقوق شهروندی، انتظار می‌رود این حقوق به بخش اساسی از فرهنگ سیاسی و اجتماعی و دغدغه‌ی خاطر افراد و جوامع مسلمان بدل گردد. گفتنی است، بسیار تعیین‌کننده و منطقی خواهد بود که نقطه عزیمت چنین گام بلندی، «انسان» باشد و انسان، آغاز، معیار و هدف توسعه‌ی سیاسی تلقی گردد. چنین تلقی‌ای‌ ریشه در جهان-بینی اسلامی و تاریخی دارد. با این نگاه که خداوند برای هدایت و سعادت انسان، پیام رسالت و رسولان را فرستاد و جهان را نیز رام و مسخر ایشان ساخت و همان‌گونه که علی شریعتی و برخی اندیشمندان دیگر اسلامی بدان اشاره نموده‌اند، تلاش و مجاهدت در راه انسان و توده‌های مردم با جهاد و تلاش در راه خدا برابری می‌کند. در نهایت، جهاد و مبارزه در راه خدا، عملاً به مثابه‌ی جهاد مدنی و توسعه‌یافته و انجام عمل صالح، همواره حامی و پشتیبان انسان و انسانیت قلمداد می‌گردد.

- مصطفی ملکیان، روشنفکر ایرانی معتقد است اسلام به واسطه‌ی اینکه انسان را به تعبد دعوت می‌نماید، با «عقلانیت مدرن» سر ناسازگاری دارد و وجود هرکدام از این دو، ضرورتاً منجر به نفی دیگری می‌شود و به عبارتی جمع تعبد و عقلانیت به معنای استدلال‌ورزی محال است. شما این رابطه را چگونه می‌بینید؟

 به نظر می‌رسد، ملکیان تنها از اسلام سخن نمی‌گوید بلکه تمام ادیان ابراهیمی مدّ نظر ایشان است و در این میان از اسلام فاکتور می‌گیرد و آن را به عنوان نمونه‌ای از ادیان ابراهیمی مطرح می‌نماید. در ارتباط با این استنتاج فکری که ملکیان از رابطه‌ی میان اسلام و عقلانیت دارد، به نظرم رد یا تأیید این نظریه، فرقی نداشته باشد. به عبارتی از حیث علمی و فکری، نمی‌شود ابتدا به ساکن، موضعی معین و ایدیولوژیک نسبت به این قضیه داشته باشیم و از منظری تجویزگرایانه به نقد و بررسی آرای این روشن‌فکر بپردازیم. آرای ایشان هر اندازه فکری باشند نه ایدئولوژیک، بر اساس قانون نسبیت، انعطاف‌پذیری و سیال بودن، ممکن است ما را دچار نوعی بن‌بست سازد و ما را از ارایه‌ی یک گفتگوی پویای علمی و فکری بازدارد. اگر بخواهیم به برداشت‌های فکری ملکیان در مورد رابطه‌ی تعبد و عقلانیت یا به عبارتی اسلام و عقلانیت بپردازیم، نیازمند این خواهیم بود که قدری بر روی محتوا، تعاریف و سرشت مفاهیم «اسلام» «بندگی» و «عقلانیت» تأمل کنیم؛ زیرا تفاوت دیدگاه‌ها و فهم‌ها، استنباط‌های متفاوتی در پی خواهد داشت. بر همین اساس متدهای فهم و به تبع آن تطبیق اسلام یا به عبارتی بندگی، متفاوت خواهد بود، به گونه‌ای که بخشی از نبردهای سیاسی و اجتماعی در حوزه‌های اسلام‌شناسی و تطبیق اسلام در مفاهیم و ابزارهای دینی تبلور یافته‌اند؛ بنابراین وقتی ملکیان از تضاد ذاتی و عدم سازگاری اسلام به مثابه‌ی بندگی خدا با عقلانیت صحبت به میان می‌آورد، باید سؤال‌هایی چند ازجمله: تعریف ایشان از اسلام به عنوان دین و پیام و استنباط‌ها و اشاراتش به آن را متوجه ایشان ساخت. باید بدین شکل و با صورت‌بندی دوباره‌ی بحث‌های ملکیان، روی نکات ابهام‌برانگیز و خلأهای موجود در نظریه‌ی ایشان دست  گذاشت که عده‌ای به آن اشاره نموده‌اند؛ زیرا به هر حال آرای ایشان خارج از دایره‌ی نسبیت و عدم مطلق‌پنداری تاریخی اندیشه‌ها نیست. در ارتباط میان محتوای اسلام و بندگی باید از ملکیان پرسید آیا ایشان اسلام را به مثابه‌ی یک پیام و آیین می‌بیند یا یک شریعت و به تبع، وی کدام اسلام را با عقلانیت مدرن در تضاد می‌بیند؟ اسلام به عنوان آیین و پیام یا اسلام شریعت؟ (اسلام شریعت به درازای تاریخ وسعت پیداکرده و فربه شده و محدوده‌ای تنگ و بسته برای عقلانیت و پرسش و شک منطقی بر جای گذاشته) آیا ملکیان اسلام را دین، اخلاق و عبادت می‌داند یا شریعت و قانون که ایدیولوژی اسلامی جدید تحت فشار ایدیولوژی‌های بزرگی همچون مارکسیسم، نوعی از اسلام حداکثری را عرضه داشته‌اند که در این تز در چارچوب شکل سازمان‌دهی نوین سیاسی، نه تنها دولت بلکه خود عقل هم تا حد ابزار و خدمه و نیروهای اجرایی تقلیل می‌یابد. آیا ملکیان قرآن را خاص تمام زمان‌ها و مکان‌ها می‌داند یا اینکه معتقد است اگر هم برای تمام مکان‌ها و زمان‌ها باشد، مناسب تمام مکان‌ها و زمان‌ها نخواهد بود و باید به مثابه‌ی یک داروخانه به آن نگریست که برحسب تفاوت نیازمندی‌ها از آن طلب درمان نمود؟ واقعیت این است که بیمار و بیماری و نیز درمان آن در چارچوب یک تقسیم‌بندی و نظم خاصی قرار می‌گیرد و بر حسب نیاز با هم در تعامل‌اند.

موضوع رابطه‌ی انسان و وحی و جوامع انسانی با اسلام، به ویژه از آن جهت که با متغیرات حیات بشری در ارتباط است، با مفاهیمی چون بیمار، درمان و داروخانه پیوند این‌همانی پیدا می‌کند. بر این اساس اگر تلاشی صورت گرفت که حکمی اسلامی در زمان و مکان خاصی تطبیق گردد که مناسب و سازگار آن شرایط خاص نبود و فاقد پشتوانه‌ای اخلاقی باشد، به جای اینکه طبق آیه‌ی «وَ ما اَرْسَلناکَ اِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» موجب «رحمت» و «شفا» برای بشریت باشد، عکس آن رخ می‌نمایاند و منجر به بروز فتنه، آشوب و ستمگری می‌شود که ربطی به امر قدسی خداوند ندارد و هیچ از علم و حکمت خداوند نمی‌کاهد. این حالت‌ها ناشی از تصمیم بشری، است که از عقلانیتی توسعه‌یافته سرچشمه نگرفته است و در این شرایط وقتی برای آسیب‌ها و بیماری‌های جوامع انسانی تجویزی صورت می‌گیرد، نه تنها از انباشت آلام نمی‌کاهد، بلکه دایره‌ی مشکلات را گسترده‌تر خواهد کرد و هزینه‌های ناشی از ندانم‌کاری‌ها را سنگین‌تر، پرهزینه‌تر و طولانی‌تر خواهد نمود.

مقصود ما این است که باید این پرسش اساسی مطرح گردد که آیا ما از «واقعیت» به «نص» مراجعه می‌کنیم یا اینکه از نص به سوی عالم واقع رهسپار می‌شویم؟ میان پاسخ به این پرسش با مسأله‌ی عقلانیت و مرزهای کارکرد عقل، رابطه‌ی نزدیکی وجود دارد. در رابطه با مفهوم «بندگی» نیز وضعیت بر همین منوال است زیرا ایدیولوژی اسلامی سایه‌اش را روی محتوا و ماهیت این مفهوم نیز افکنده است؛ به گونه‌ای که هیچ تمایزی میان «عمل صالح» و «عبودیت خدا» قایل نیست. بدتر از آن، اینکه ایدئولوگ‌های اسلامی جهت فراگیر نشان دادن اسلام به عنوان کلی، غیرقابل تجزیه سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در کنار عقیده، اخلاق و عبادت( همان‌گونه که خداوند نماز و روزه را بر ما واجب نموده، قطع دست دزد و تطبیق سایر احکام اسلامی را نیز بر ما واجب نموده است) که این نوعی خلط مبحث است و در نهایت برای اندیشه‌ی اسلامی بهای گزافی را تحمیل می‌نماید.

در حقیقت ظهور اسلام ایدئولوژیک و در نظر گرفتن رابطه‌ی میان مفاهیم اسلام، شریعت، پرستش و عقلانیت، ما را به دیدگاه «ملکیان» نزدیک می‌سازد، زیرا این نوع تعامل حرکتی و ایدئولوژیک در ارتباط با نص و محور قرار دادن اسلام شریعتمدار و به حاشیه راندن اسلام به مثابه‌ی دین و رسالت که بخش نرم و حیاتی اسلام است برابر با نفی عملی عقلانیت به‌ویژه عقل منتقد، پرسشگر و جستجوگر است. وظیفه‌ی حداکثری عقل در این چارچوب از اندیشیدن و محدود شدن به مکانیسم-ها و سازش عالم واقع با نص، فراتر نخواهد رفت.

چنین پروسه‌ای آسان نخواهد بود زیرا قوانین تغییر، چنین اجازه‌ای نمی‌دهد. به علاوه مسؤولیت اساسی پیام الهی همانا هدایت است نه قالب بخشیدن و کنترل و تنظیم نوعی رابطه‌ میان دین و سیاست و ماهیت کارکرد دولت. به دنبال پرتوافکنی به چنین نقاط ابهام‌برانگیزی، حال می‌توان به سراغ پرسش شما رفت، به جهت اینکه یکی از علل اساسی به چالش کشیدن عقل، اختلاط یک امر (مقدس) دینی با متغیرات، امور دنیوی و عرفی، امور نسبی و منفعت‌طلبی‌های سیاسی است.

از این منظر جهت‌گیری فکری و عملی به نسبت «دموکراسی» به عنوان روشی عقلانی برای اداره‌ی امور سیاسی جامعه و بخشی از وظایف دولت و سیاست، ما را در رسیدن به نوعی از اشتراک و قرابت فکری جدید که فاقد کم‌ترین چالش درونی و منطقی باشد، یاری می‌رساند؛ زیرا قبول دموکراسی به مثابه‌ی روش اداره‌ی امور جامعه و کنترل قدرت، فهمی پویا و توسعه‌یافته از رابطه‌ی میان دولت و شریعت را فرا راه ما قرار می‌دهد و گستره‌ای وسیع از کارآمدی عقل را هم به منصه‌ی ظهور می‌رساند. بر این اساس فهم اسلام و عبودیت خدا به نوعی از فهم دقیق ما به نسبت مفاهیمی چون جامعه، شهروندی، دولت و قدرت و همچنین نگاهی عقلانی و قابل تغییر و بشری دانستن این رابطه‌ها برمی‌گردد که در این صورت به فهمی می‌رسیم که با شکلی توسعه‌یافته از عقلانیت، هم‌نوا و سازگار باشد. به‌طور خلاصه عرض کنم: شکلی از دین‌داری و فهم از اسلام، از جمله اسلام ایدئولوژیک به عنوان دین، با اصول عقلانیت مدرن سر ناسازگاری پیدا می‌کنند. از این فراتر ممکن است دچار داوری نادرست و تحلیل غیر اصولی شویم؛ زیرا تاریخ اندیشه و فلسفه‌ی اسلامی در سیاق تاریخی‌اش از عقلانیت تهی نبوده، هرچند شاید از تمام شاخصه‌های عقلانیت مدرن هم برخوردار نبوده باشد. اما نمی‌توان گفت امروزه جهان اسلام با عقلانیت و جریان‌های آن بیگانه است و نسبتی برای میزان عقلانیت و دین‌داری در نظر گرفت. دو علم اصول فقه و فقه، فارغ از اینکه روحیه‌ی تقلیدگرایی بر این‌ها سایه افکنده، اما خود محصول عقلانیت اسلامی و همچنین تحت تأثیر عقلانیت یونانی بوده‌اند، هرچند امروز به واسطه‌ی عدم نوگرایی در آن، خود مانعی برای رشد عقلی در میان مسلمانان گشته‌اند. مسأله‌ی فلسفه‌ی احکام و پرداختن به مقاصد شریعت و همچنین وجود عقل به عنوان یکی از منابع تشریع نمونه‌های بارز دیگر وجود عقلانیت در میان مسلمانان به‌شمار می‌آیند. این را هم باید گفت که نظم بخشیدن به مفهوم عقلانیت مدرن و تقلیل آن به شکلی معین، کار چندان آسانی نخواهد بود؛ زیرا سؤال اساسی در این میان این است که تا چه زمانی عقل به عنوان تنها منبع معرفت در دنیای مدرن باقی می‌ماند؟ و آیا وقت آن فرا نرسیده که دنبال معیارهای دیگر معرفتی بود و حتی بحث عقلانیت، غیرعقلانی بودن را هم پیش کشید؟ و نهایتاً اینکه آیا محتوای عقلانیت در دوران روشنگری، ملاک و معیار تعریف ما از این مفهوم خواهد بود یا اینکه به دنبال نقدهای اساسی که بر معنای عقلانیت و نتایج و عواقب آن در سده‌ی نوزدهم و عصر روشنگری وارد شد، تعریف امروزی از عقلانیت منظور و ملاک ماست؟

عصر روشنگری و به دنبال آن سده‌ی نوزده در غرب به دوره‌ی موضع‌گیری‌های تند در قبال نهاد دین و اغراق در مدح عقل و علم شناخته می‌شود. بدین سبب که در اوج مخالفت کلیسا با دانشمندان علوم تجربی و عدم اعتراف به عقل به عنوان منبع معرفتی و تلاش در جهت کنار نهادن آن از عرصه-ی معرفت انسانی، همین عکس‌العمل شدید را به دنبال داشت و این بار به این دعوت شد که عقل تنها منبع معرفتی باشد و دیگر منابع از رواج بیفتند و به حاشیه رانده شوند.

البته ما اینجا عقلانیت را به معنای تجربه‌گرایی علمی به کار نمی‌بریم، بلکه آن را در برابر اندیشه‌ی دینی قرار می‌دهیم که در این چارچوب، تجربه‌گرایی و علم‌گرایی نیز در زیر مجموعه‌ی فعالیت‌های عقلانی قرار می‌گیرد. عقلانیت افراطی «وحی» را منبع معرفتی به حساب نمی‌آورد، بلکه به کلی درصدد حذف آن از عالم معرفت برآمده است؛ اما در گستره‌ی عقلانیت میانه‌رو، قصه جور دیگری است و به دنبال فروکش کردن افراط‌گری‌های کلیسا مبنی بر حذف عقل از دنیای معرفت، به این تندی و یک‌جانبه به قاضی نمی‌رود و مجال تازه‌ای برای حضور دین البته در شکل نو و کار ویژه‌های تازه در اجتماع و مشارکت در حل مشکلات اساسی ناشی از حاکمیت عقلانیت افراطی و ایدیولوژی مدرنیته، به عنوان پروسه‌ای همه‌جانبه‌نگر قایل می‌گردد که در این فضای جدید، دین یک بار دیگر و در فرم و مسؤولیت و با زبانی نو به عرصه‌ی عمومی باز می‌گردد.

صرف همزمانی میان دوره‌ی عقل‌گرایی با رواج بی‌ایمانی در غرب را نمی‌توان ملاک قرار داد زیرا، خود پیشگامان و رهبران عقلانیت در غرب امثال کانت و لاک را نمی‌توان ناخداباور دانست؛ به عبارتی نمی‌توان رابطه‌ای این‌همانی میان عقلانیت و الحاد برقرار نمود و ناخداباوری را نمی‌توان نشانه‌ی عقلانیت در اندیشه و رفتار یک فرد تلقی نمود.

بنابراین گمان نمی‌برم مراد ملکیان این‌همانی دیدن ناخداباوری با عقلانیت باشد؛ هر چند نیاز است ایشان در این حوزه بیشتر روشنگری نماید و به ابهامات موجود در آرا و نظریاتش پاسخ روشن‌تری بدهد. به عبارتی نشان از عقلانیت نیست خداپرستی را نافی عقلانیت دانستن جز در یک حالت و آن همان موضوعی است که پیش‌تر بدان اشاره داشتم که به نوعی با نقش حداکثری قایل بودن برای دین در حوزه‌ی عمومی ربط پیدا می‌کند و اینکه ما برای گزاره‌های متغیر و غیرقدسی امثال سیاست، اقتصاد و علومی از این دست، نوعی قدسیت قایل شویم. به علاوه حالات خشوع و بندگی انسان در برابر خداوند را نمی‌توان امری غیر عقلانی دانست. بر این اساس اگر ما تقسیم‌بندی عبدالکریم سروش در زمینه‌ی اصناف دین‌داری را در نظر داشته باشیم باید گفت دین‌داری همراه با تواضع و بندگی در برابر خدا، تبلور یک انتخاب عقلانی توسط انسان است. این نوع نگاه ملکیان در شرایطی می‌تواند قابل قبول باشد که در آن فضا، عقل فصل‌الخطاب نباشد و مبنای نص و عبودیت، خشوع و بندگی مخلصانه برای خدا نباشد بلکه بندگی متضمن نوعی قیمومیت و حجر گذاشتن بر عقل بشری باشد.

تفویض نقش و رسالت اخلاقی و روحی بیشتر به دین در جوامع امروزی که دارای شکلی از سازمان‌دهی عقلانی‌اند، خود نشان از وجود عقلانیت در آن جوامع است. نمونه‌ها در این زمینه بسیار است؛ اما در تکمیل پاسخ به این سؤال جا دارد از آقای ملکیان پرسید که این استنتاج ایشان از رابطه‌ی میان اسلام و عقلانیت آیا یک نوع قضاوت اخلاقی است و با معیار خوب و بد به این رابطه می‌نگرد یا اینکه این ناسازگاری میان عقلانیت و اسلام به عنوان نماد بندگی خدا، در تمامی جنبه‌ها برای جوامع مسلمان بد و زیان‌بار خواهد بود؟ آیا ملکیان انسان مسلمان را - از سلفی‌های افراطی گرفته تا سکولارهای افراطی- در مسایلی چون «دموکراسی» در چنبره‌ی انتخاب‌های سخت قرار می‌دهد که پذیرش یکی لاجرم نفی دیگری را به دنبال داشته باشد؟ بنابراین ضرورت دارد ملکیان به چنین ابهاماتی به طور شفاف پاسخ دهد.

آیا به نظر ملکیان وظیفه‌ی اسلام همانا کنار کشیدن در مقابل عقلانیت مدرن به مثابه‌ی یک مانع است یا اینکه دست‌کم نقشی انتقادی برای اسلام در برابر عقلانیت مدرن قایل می‌شود؟

کلام آخر این‌که:

١. تعیین چارچوب معنایی و تعریف شفافی از مفاهیمی چون اسلام، عبودیت و عقلانیت پیش‌شرط پاسخ به این پرسش است؛

٢. صدور این حکم که اسلام به مثابه‌ی یک دین با عقلانیت مدرن ناسازگار است، حکمی بسیار سنگین است. بهتر است این‌گونه گفته شود که نوعی خوانش از اسلام و شکلی از دین‌داری با عقلانیت مدرن مخالف است و اسلام تنها با قرائت افراطی از عقلانیت سر ناسازگاری دارد که در دنیای غرب هم نقدهای جدی بر این نوع از عقلانیت وارد می‌سازد. به‌عنوان نمونه تمام برداشت‌هایی که مخالف دموکراسی به عنوان روشی برای حکمرانی و اداره‌ی جامعه‌اند و یا برداشت‌هایی که خواستار تطبیق شریعت در چارچوب دولت مدرن در پوشش فقهی آن هستند را غیر عقلانی قلمداد می‌کنند.

به گفته‌ی آلن تورن فرانسوی: غل و زنجیر کردن پاهای این موجود وحشی از راه مکانیسم‌های دموکراسی آغاز می‌گردد که در این مکانیسم دین‌دار و غیر دین‌دار باهم یکسان‌اند. به علاوه آن عذاب‌هایی که از جنبه‌های غیرعقلانی ایدیولوژی‌هایی چون کمونیسم، فاشیسم و نازیسم و به ویژه کمونیسم که جنبه‌های غیر دینی آن از بقیه‌ی ایسم‌ها برجسته‌تر است، مشاهده شده، هرگز با تجربه‌ی دین‌داری غیر دموکراتیک قابل قیاس نیست و برای بشریت به مراتب زیان‌بارتر و فاجعه‌بارتر بوده است.

- شما به عنوان یک نواندیش دینی، رابطه‌ی اسلام با آزادی به عنوان اساسی‌ترین ارزش از ارزش‌های حقوق‌ بشری در دوران معاصر را چگونه می‌بینید؟ البته پیش‌تر در بحث حقوق‌ بشر بدان اشاراتی داشتیم اما به سبب اهمیت مقوله‌ی «آزادی» مایلم بیشتر این رابطه را بشکافید؟

 مسأله‌ی «آزادی» در اسلام و مشخصاً در ارتباط با اندیشه‌ی اسلامی معاصر، موضوعی چالش‌برانگیز و چند وجهی‌ است و هنوز نیازمند تفکر و تأمل و همچنین انجام پژوهش‌های علمی و آکادمیک بیشتر است. آزادی به معنای جدیدش مفهومی است که مدتی بیش نیست وارد دایرة‌المعارف فکری و سیاسی دنیای غرب گشته و در تاریخ منطقه به ویژه در دوره‌ی ماقبل مدرنیته، در نقطه مقابل «بردگی» به کار رفته است. در این دوره، انسانی را «آزاد» تلقی نموده‌اند که: «غیرقابل خرید و فروش باشد و به مثابه‌ی کالا و ابزاری تولیدی، بی اراده و غیرمستقل به آن نگریسته نشود».

به عبارتی انسان «آزاد» در تاریخ غرب - و البته در تاریخ سیاسی معاصر ما کمتر نمود پیدا کرده است- آزادی به مثابه یکی از مفاهیم اساسی در دنیای غرب که از محصولات مدرنیته به شمار می‌رود، در تقابل با ستمگری، استبداد، تمامیت‌خواهی‌های حاکمان، قرار دارد و با مفاهیم فردیت، شهروندی و حاکمیت مردم در ارتباط است. اگر شاخصه‌ی بارز «برده‌داری» در تاریخ، فقدان اراده و استقلال بردگان باشد، سلب اراده‌ی شهروندان در ساختار دولت مدرن، سلب حق تعیین سرنوشت و تعیین نوع سیستم سیاسی و انتخاب زمامداران را می‌توان شکل مدرن برده‌داری در دنیای امروز قلمداد نمود، اگر چه به ظاهر، بازار برده‌فروشی هم در کار نباشد و کسی هم مورد خرید و فروش واقع نشده باشد!

به تعبیری، مفهوم آزادی در فرهنگ سیاسی ما با چالش مشروعیت و مقبولیت مواجه بوده است و آنچه در غرب سده‌ی نوزده به عنوان «آزادی» مطرح شد، در میان ما به «عدالت» تعبیر شده است. اگر چه تقریب مفاهیم آزادی و عدالت امری به‌جاست، اما نمی‌تواند حلال مشکلات ما باشد، زیرا مفهوم عدالت واژه‌ای گسترده و تعریف نشده است؛ اما این را هم نباید از نظر دور داشت که اگر چه در مجموعه‌ی قوانین رایج غرب در حالی ‌که آزادی به عنوان یک مفهوم و ارزش در قامت یک شعار انقلابی، مبهم و رازآلود است اما در چارچوب ساختار لیبرالیسم و به حکم قانون و سیستم دموکراتیک، در چندین حقوق قانونی و تضمین‌شده، نمود پیدا می‌کند، از جمله: آزادی بیان، نوشتن، آمد و شد، انتخاب محل سکونت، چاپ و نشر، روزنامه‌نگاری آزاد، سازمان‌دهی سیاسی، آزادی عقیده و پرستش و... .

بدین ترتیب ضروری است پیش از بررسی رابطه‌ی میان اسلام و آزادی، نوع خوانش خویش از مفهوم و محتوای اسلام و آزادی را به طور شفاف و بدون ابهام و ایهام بیان نماییم، زیرا این اختلاف قرائت‌های ماست که منجر به پاسخ‌های متفاوت راجع به رابطه‌ی این دو پارادایم فکری می‌شود.

به علاوه در این میان، پیش‌فرض‌ها و ایدئولوژی‌های حاکم بر ذهنیت اشخاص، چالش‌برانگیز بوده است و باید پرسید پیش از اینکه ما از نسبت میان اسلام و آزادی بپرسیم، با چه پیشداوریهایی به سراغ متون اساسی اسلامی می‌رویم و پاسخ اسلام به مسأله‌ی آزادی را دنبال می‌کنیم؟ یا اینکه بر اساس کدام مکتب فکری، فلسفی، حقوقی و سیاسی به دستاوردها و آثار ملموس مفهوم «آزادی» می‌نگریم؟ این از بدیهیات دنیای امروز ماست که نسبت به «آزادی»، طرز نگاه یک مارکسیست با یک آنارشیست، یک اسلام‌گرای سنّتی و ایدئولوژیک، یک ناسیونالیست و یا یک لیبرال متفاوت خواهد بود و یا دست‌کم این مکاتب فکری در فهم این الگو، برخی تفاوت‌های اساسی با هم داشته باشند. فراتر از این باید گفت برخی مراکز فکری و سیاسی در جهان اسلام وجود دارند که تا امروز با خود مفهوم و محتوای آزادی با مشکل مواجه‌اند، بدون اینکه این مخالفت-ها برآمده از یک اندیشه‌ی عمیق فلسفی باشد. چالش «آزادی» در نسبت با ما چند لایه و چند وجهی‌ است. از سویی ما در رسیدن به فهمی دقیق از مفهوم آزادی و جا انداختن و مشروعیت بخشیدن به آن در دستگاه فکری و اندیشه‌ورزی مسلمانان موفق عمل نکرده‌ایم و از سویی با مشکل ارایه‌ی نسبت و رابطه‌ای میان اسلام و آزادی و همچنین ایجاد یک شیوه‌ی اندیشه‌ورزی که بتواند نوعی تعادل میان این دو مفهوم ایجاد نماید، مواجهیم. هرگونه تلاش در جهت مخالف جلوه دادن «آزادی» با «اسلام» و ایجاد «آزادی‌هراسی» و برابر پنداشتن آن با هرج و مرج و انحرافات اجتماعی در میان توده‌های مسلمان، برای ما فاجعه‌بار است. از میان نهادها و جریان‌های فکری که همواره در تلاش بوده‌اند، مفهوم و محتوای آزادی را در جوامع اسلامی بد جلوه دهند و آن را به انحراف بکشانند، بیشتر از همه مارکسیست‌ها، رژیم‌های استبدادی، دیکتاتورها و همچنین لیبرال-های افراطی مسؤول‌اند و باید پاسخ‌گو باشند. به علاوه تلاش تندروهای اسلامی و سکولار، با انگیز‌ه‌های متفاوت، در نهایت به «گریز از آزادی» در میان مسلمانان منجر شده است. از طرفی سکولارهای افراطی همواره در تلاش‌اند مردم را در معرض یک آزمون سخت و دشوار قرار دهند و آن همانا انتخاب یکی از دو گزینه‌ی کلیشه‌ای است: اسلام یا آزادی؟ در این چالش‌های پیش‌آمده، موانع امر بیشتر به خطا در روش‌های صورت‌بندی اندیشه‌های این جریان‌ها برمی‌گردد و راه برون‌رفت از این بن‌بست همانا جایگزین شدن «اسلام لیبرال» و «سکولاریسم دموکراتیک» به عنوان آلترناتیو افراط‌گرایی اسلامی و سکولار است؛ زیرا منطقی نیست مفهوم «آزادی» به عنوان یک ارزش والای انسانی، موجبات شکاف و انشقاق میان مسلمانان را فراهم آورد. بر این اساس تا زمانی که آزادی در یک فرایند منطقی در فرهنگ سیاسی جامعه رسوخ پیدا نکند و به عنوان یک ارزش در حوزه‌ی عمومی مطرح نشود، نباید از آزادی انتظار معجزه داشت و یا اینکه چارچوبی برای رشد و پویایی شخصیتی افراد در جوامع مسلمان باشد.

آنچه شکاف میان اسلام‌گرایان و سکولارها در جوامع اسلامی را عمیق‌تر کرده است، مبنا و مرجع قرار دادن «فقه اسلامی» در حین مراجعه به اسلام و تعریف و تعیین حدود و ثغور آن و انتظار حداکثری از این دین به لسان قوم به مفاهیم و ارزش‌های انسانی چون «آزادی» است. در حالی‌ که این تحمیل بار گزاف و انتظاری عبث است که از اسلام داریم و به جای آن باید این مفاهیم را در چارچوب اندیشه‌ی اسلامی بررسی کنیم. این یکی از اشتباهات تاریخی نویسندگان -حتی شناخته شده‌ی اسلامی- در پرداختن به مفاهیم علوم انسانی و فلسفی‌ است؛ اما بررسی مفاهیمی این چنینی در چارچوب معرفت‌دینی اسلام، منطقی‌تر و علمی‌تر است تا اینکه آن را از خود اسلام طلب نماییم.

- با شرحی که در این مجال رفت، جا دارد این سؤال را مطرح کنیم که: آزادی به چه میزان با فهم مسلمانان از اسلام ناسازگار است؟ و اینکه اندیشه‌ی اسلامی معاصر چه اندازه در پذیرش، بومی‌سازی و ترکیب مفهوم آزادی با بنیان‌های اسلامی به مثابه‌ی نمودی از مفهوم «عدالت» که یکی از مفاهیم اساسی اسلام است، موفّق عمل کرده است؟

از نگاه من، از کاوش در دل میراث فقه اسلامی نمی‌توان به آزادی رسید، زیرا این میراث فقهی از حیث روش استنباط، واقعیت‌های تاریخی و شخص فقیه، تخت‌بند زمان و مکان و سیاق و چارچوب تاریخی، تمدنی، اجتماعی و معرفتی خویش است. حال چه باید کرد؟ در این میان درانداختن طرحی نو ضروری می‌نمایاند؛ بدین معنا که قرائتی مقاصدگرایانه، بایسته است که با لحاظ کردن مصالح مسلمانان، جایگاه آزادی در گفتمان اسلامی را تعیین نماید.

برای این نیل به هدف پیشگفته با عبدالکریم سروش موافقم که بر این باور است، جهت تحکیم دموکراسی در اندیشه‌ی اسلامی، صرف رجوع به «عدالت» کفایت می‌کند. طبق این گفته، آزادی هم به مثابه‌ی مفهومی پایاپای با دموکراسی، همان حکم را دارد و معتقدم در صورت تحقق عدالت، آزادی هم دور از دسترس نخواهد بود. از حیث فلسفی هم اندیشمندان چندی قایل به این‌ هستند که آزادی در کنار برابری، مساوی است با عدالت. هرچند در دوره‌ای تاریخی در غرب، آزادی عدالت را به زیر کشید و در سایه‌ی لیبرالیسم کلاسیک به ارزش محوری اندیشه‌ی سیاسی غرب بدل گردید. با تأمل در سرشت عدالت در چارچوب سازمان سیاسی و دولت مدرن و همچنین با خوانشی تجربی، تاریخی از کمونیسم و لیبرالیسم، به این باور می‌رسیم که شکاف میان این دو مفهوم اساسی انسانی، در عالم اقتصاد، سیاست و جامعه، فاجعه به بار آورده است.

بدین ترتیب کنار نهادن و به حاشیه راندن مقوله‌ی آزادی به بهانه‌ی عدالت اجتماعی، نتیجه‌ای جز ستمگری و حق‌کُشی سیاسی در پی نداشته است. تجربه‌ی کمونیست‌ها در این زمینه، بهترین شاهد بر این مدعاست و برای یک جامعه‌ی متمدن و توسعه‌یافته، شایسته نیست یکی از این دو اصل اساسی را فدای دیگری گرداند، بلکه هنر این است بتوان آزادی و عدالت را در چارچوب یک سیستم مدرن سیاسی کنار هم و با هم داشت.

بنابراین عدالت به عنوان «ارزش محوری اسلام» در ضمن آن «آزادی» را هم پوشش خواهد داد و اگر برقراری عدالت در جامعه را رسالتی اسلامی بدانیم، به همان ترتیب مبارزه با ستم و استبداد نیز رسالت بنیادین اسلام و کاراکتر شخصیتی جوامع مسلمان به شمار می‌آید تا آنجا که خداوند (سبحانه‌وتعالی) در زمینه‌ی نبرد با ستم در قرآن کریم می‌فرماید: «وَ الَّذينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ»[شوری/ ٣٩]

(و کسانی که چون به ( اجتماع آنها یا اهداف دینی ) آنان ستم رسد از یکدیگر یاری می جویند و همدیگر را یاری می دهند).

امروزه، عدالت سیاسی از طریق مکانیسم‌های دموکراتیک قابلیت اجرایی یافته است و شالوده‌ی دموکراسی نیز، حول محور آزادی پی‌ریزی شده است که تبلور این آزادی و عدالت سیاسی در آزادی شهروندان، محدود و مشروط‌سازی قدرت حاکمان و حفظ حقوق و آزادی‌های فردی و عمومی، ملموس و قابل درک‌اند. دستاوردی که اسلام سنّتی و فقاهتی برای ما مسلمانان به ارمغان آورده چیزی جز به چالش کشیدن اعتقادی، فکری، روحی و اخلاقی اسلام و آوازه‌اش در دنیای امروز نبوده که در این گیرودار، اسلام ترجمانی از ستمگری و سرکوب آزادی‌ها و سپردن سرنوشت جوامع مسلمان به دست رژیم‌های سرکوبگر و متجاوز به حقوق فردی و عمومی مردم تعریف می‌گردد.

کسانی که سعی دارند اسلام و آزادی را در تقابل با هم قرار دهند و مردم را در برزخ انتخاب یکی از این دو گرفتار سازند، پیش از هر چیز به اسلام جفا روا می‌دارند. رییس‌جمهور اسبق ایران، در این باره معتقد است اگر قرار باشد مسلمانان دریک همه‌پرسی میان اسلام و آزادی یکی را برگزینند، آمار بالایی از مردم، آزادی را برمی‌گزینند و به سبب همین عقب‌ماندگی‌های فکری، تقلیدگرایی صرف، ایستایی عقل اسلامی از «اجتهاد» و تولید فکری بود که نسل‌های چندی از مسلمانان در جوامع اسلامی تحت تأثیر جریان‌های ایدئولوژیک و مکاتب فکری و سیاسی گوناگون قرار گرفتند و فراتر از آن ساز مخالفت و دشمنی با اسلام را کوک کردند و اتهامات بسیاری را متوجه اسلام ساختند که نمی‌توان ادعا کرد تمام این دشمنی‌ها و شکاف نسلی پیش‌آمده، متأثر از افکار و فعالیت‌های شرق‌شناسان و دشمنان اسلام بوده باشد، بلکه باید سرچشمه‌ی این ناسازگاری‌ها را افکار واپس‌گرایی دانست که از جانب مدعیان تبلیغ و ترویج اسلام به فرهنگ غالب مردم راه یافته، درحالی‌که این آموزه‌های انحرافی در ابعاد گوناگون آن با آزادی، توسعه، نوگرایی، تفکر علمی، حقوق‌ بشر و مبارزه با تبعیض و بی‌عدالتی بیگانه‌اند.

این شرایط، منجر به بروز شکاف عمیقی میان سنّت‌گرایان و هواداران مدرنیته در جهان اسلام شد که معتقدم زمان آن فرا رسیده پس از حضور صد و پنجاه ساله‌ی مدرنیته در میان ما و بروز جدال‌های فکری و سیاسی و همچنین ستم‌های افزونی که بر ملت‌های مسلمان رفته، در دو سطح نظری و عملی، تعامل نوینی میان هویت اسلامی، انسان مسلمان و آزادی برقرار سازیم، بلکه این بار مسلمانان بیرق‌دار آزادی گردند، زیرا آزادی به انسانیت انسان نزدیک‌تر است و انسان فارغ از آزادی همواره از هویت و شخصیتی مذبذب و آشفته در رنج و عذاب است که وی را از حمل رسالت سنگین و در عین حال گران‌سنگ خدایی و تمدنی نیز باز می‌دارد.

درمجموع باید خاطرنشان ساخت، ایجاد اتحاد میان اسلام و آزادی در دنیای امروز ضرورتی غیرقابل اجتناب است که در سایه‌ی این وحدت خطیر، اندیشه‌ی اسلامی فرصت این را می‌یابد، نقش و رسالت تاریخی‌اش را ایفا کند و حتی فراتر از آن، کژی‌ها و کاستی‌های محتوایی مفهوم آزادی را نیز جبران نماید. در این رابطه، انتظار می‌رود نوعی از محافظه‌کاری با دموکراسی در چارچوب تجربه‌ی تمدنی و تاریخی جدیدی عجین و آزادی هم به یکی از ارزش‌های مورد پذیرش مسلمانان بدل گردد. اگر بنا به هر دلیل این اتحاد تاریخی و سترگ محقق نشود، تقلیدگرایی، رکود و جمود فکری، تعصب و انسداد سیاسی و اجتماعی سیمای مسلمانی ما را تیره و تار می‌کند. بر این اساس باید گفت: اصالت جهان اسلام درگرو باور عمیق به اصل آزادی است نه در حاکم شدن نوعی از محافظه‌کاری سنّتی بریده از واقعیت‌ها و نیازمندی‌های دنیای امروز و توسعه‌ی سیاسی و اقتصادی. به عبارتی انگشت‌نما شدن به‌عنوان جبهه‌ای علیه آزادی، حقوق‌ بشر، دموکراسی و کلیه‌ی ارزش‌های جهانشمول انسانی، جوامع بشری و به‌طور خاص مسلمانان را از توان بنیان نهادن تجربه‌ای موفق از پیشرفت و رفاه و الگو شدن برای دیگران، باز می‌دارد. درنتیجه ضروری است «آزادی‌خواهی» همراه با «احساس مسؤولیت» به محور هویت مسلمانی ما بدل گردد.

 

حقوق اقلیت ها در انتخابات رعایت شود

آیت‌الله صانعی:

حقوق اقلیت‌های مذهبی در انتخابات رعایت شود


یک مرجع تقلیدتشیع اظهار داشت: در فقه باید همیشه و همه جا، زمان و مکان را در نظر بگیریم، در همه جا مخصوصاً در سخنان سیدنا الاستاذ الامام (سلام الله علیه) دقت کنید زمان و مکان را در نظر بگیرید، علت را نگاه کنید، حصر را نگاه کنید، که آیا این حصر حقیقی است یا اضافی، بترسیم از اینکه کاری کنیم که مردم از اسلام زده شوند؛ اگر یک نفر را هدایت کنیم به قدر همه آسمان و زمین ارزش دارد، اگر یک نفر هم با نظر ما از دین برگشت، با حرف ما از دین برگشت عقوبتش به همان اندازه زیاد است، اولاً اگر نظر است باید نظر دیگران را هم می گرفت، ثانیاً لازم نیست که آدم هر نظری دارد بگوید، وقتی می بیند که این نظر را اگر بگوید مردم از دین بر می گردند.
آیت الله صانعی افزود:  اخیراً یک بحثی مطرح شده در مورد اقلیت های مذهبی که این اقلیت های مذهبی نمی توانند در شوراهای شهر و روستا انتخاب شوند. اینجا یک مسئله این است که به فرمایشات سیدنا الاستاذ استناد شده که یکی از اعضای مؤسسه نشر آثار امام جواب داده است که به نظر بنده کاملترین جواب را داده است. اینجا هم برای اهمیت مطلب است هرکسی به رسانه های مجازی نگاه کند هر کسی آشنا باشد به اخبار دنیا که ما بگوییم که در شورای روستاها شش نفر می خواهند با هم بنشینند که یکی زرتشتی، یهودی یا مسیحی است، این حق آمدن ندارد! مالیات که باید بدهد، جنگ که باید برود، حقوق مردم را که باید ادا کند، این بر می گردد می گوید این چه دموکراسی است؟! این چه جمهوریتی است که توده مردم را از یکدیگر جدا می‌کند؟!
ایشان خاطر نشان کردند: به استناد فرمایشات امام می گویند این حق را ندارد در یک روستا عضو شورا بشود، قائم مقام مؤسسه نشر آثار نُه جواب به این مستند داده است، برای اینکه مطلب بسیار زشت و زننده بوده، یعنی بد استفاده می شود، بد علیه ما تبلیغ می شود، اینقدر علیه ما تبلیغات است، دیگر خودمان یک حرف هایی نزنیم که نادرست باشد و این نمایندگان محترم اند که باید بایستند در مقابل حرف هایی که دنیا قبول ندارد، اسلام هم قبول ندارد، امام امت هم قبول نداشت.

 

حم شادکام:

غیر اسلام دینی نیست

درو بدان غیری نیست

امت را کرد هرکه طرد

لعنش بایست ملت کرد

مسلم خوانده چون کافر

براسلام است بی باور

سعدی و حقوق طبیعی انسان

سياست و ادبيات 
سعدي و حقوق طبيعي انسان
يادداشت منتشر نشده از محمود عباديان، استاد فقيد فلسفه


گروه سياستنامه 
    پادشه پاسبان درويش است
     گرچه نعمت به فر دولت او است
     سعدي گلستان را برابرنهاد «طبق گل»خوانده است كه حكايت از سرنوشت ها، ماجراها، تجربه ها و فرازونشيب هاي زندگاني افراد بشر دارد. گل كه بقاي شكننده (پنج، شش روزه) اش برسعدي نادوام آمده بوده جاي خود را به رويداد هاي عالم انساني داده كه از حكايت كرده ها و زيسته هاي انسان سپنجي برگرفته شده اند. ضمن آنكه خود از اين سرنوشت سپري شدن در امان و ماندگارند. انسان ها مي آيند و مي روند، ماجراهايي كه از فعاليت و زندگي آنها به وجود مي آيد از آرمان ها و خواسته هاي دست نيافته شان روايت دارند كه درعين حال چشم انداز آينده را رقم مي زنند، بر خصلت فاني عمر آدمي فايق مي شوند و از آنچه في نفسه زودگذر است، يادمان هاي سرمدي مي سازند.
    
     گنجينه اي منادي حكمت عملي
     همه فرهنگ شناسان و ادب پژوهان گلستان سعدي را گنجينه اي مي دانند كه منادي حكمت عملي، ارزش هاي اخلاقي و دورانديشي فرهيختاري است كه درآن تجربه هاي ساليان زندگي آدمي اندوخته شده اند و «گلستان» اين غناي فرهنگي را در جاي جاي حكايت هاي خود برجسته و تاكيد مي كند. نظر همگان اين است، آنچه از آموزه هاي اخلاقي و تربيتي «گلستان» تراوش مي يابد، مبين فرزانگي، حرمت انساني، صلح و آرامش، تدبر و دورانديشي هاي تجربه شده در گفتار و رفتار آدمي است. با توجه به اين خصوصيات «گلستان»، طبيعي مي نمايد كه مفاهيم و عبارت هاي نام برده واژه هاي كليدي اي باشند كه خواننده/شنونده را با كنه نكات درون مايه اي يا پيام حكايت هاي گلستان مرتبط مي كند. بنابراين چنان چه بنا باشد از سمت و سوي ارزش هاي عملي «گلستان» تحليلي معطوف به جايگاه نقش آن در اصلاح اجتماعي صورت گيرد، توجه به اهميتي كه همين مفاهيم در بازنمايي ارزش هاي مختلف اين اثر دارند، بسيار روشنگر و راهگشا خواهد بود. از اين لحاظ مي توان گفت حكايت هاي گلستان حالت رسانه اي دارند كه سعدي نظرات و نيت هاي اجتماعي خود را از بستر آنها به خواننده ابلاغ كرده است. به عبارتي، اينكه گلستان سعدي به راستي چه مي گويد و طرح تربيتي- اخلاقي آن به چه مي انجامد، بستگي به آن دارد كه ازكدام واژه هاي معني ساز متن عزيمت كرده و چگونه از خصلت چند معنايي (پلي فوني) مفاهيم كليدي حكايت ها استفاده پژوهشي مي كنيم. البته طبيعي است كه تحليل متن ممكن است بر عناصر و جنبه هاي متفاوت حكايت تاكيد گذارد ولي مهم آن است كه از متن عزيمت شود تا برداشت هاي گوناگون از غناي سخن مولف نشات گيرد و تفاوت ها منطق ذاتي خود را دارا باشد، ضمن آنكه پژوهنده و خواننده قرائت و برداشت خاص خود را از انديشه هاي متن دارد، در نهايت به يك ارتباط انضمامي كه بازتاب دهنده روح «گلستان» است، به عنوان دريافت شخصي نايل شود.
    
     هم سخني با يونانيان
     مي دانيم كه بحث مساله تعليم و تربيت در كشور ما پيشينه كهن دارد كه دست كم از فارسي ميانه سر مي گيرد و در نوشته هاي قرن هاي نخستين هجري بازتاب درخور يافته و تداوم بعدي خود را در فرهنگ ما داشته است. گذشته از اين فراموش نشود كه «گلستان» داراي مايه هاي قوي سخنورانه (بلاغتي) است كه اهميت آن را نمي توان در اثر بخشي احساسي و زيباشناختي حكايت ها و آموزه هاي اخلاقي و نافذيت انتقال انديشه به حساب نياورد. در اين رهگذر مناسبت دارد به نقش مكاتب و آثار اروپاي باستان كه در تقويت بلاغت «گلستان» بسيار موثر بوده است نيز اشاره شود. جاي ترديد نيست كه افكار و آراي فيلسوفان باستان به ويژه افلاطون، ارسطو و برخي از متفكران رواقي نزد ايرانيان بيگانه نبوده و به ويژه در فرهنگ دوران اسلامي تاثير شايان توجه داشته و اين به ويژه در قلمروي تعليم و تربيت قابل تاكيد است. نفوذ ريطوريقاي ارسطويي بر ادبيات روزگار متحول سعدي ناشناخته نيست و نثر سعدي نيز ضمن استفاده از اين منابع، به آن محتوا و صيقل بعدي داده كه مبين اصالت و سنت بومي اين اثر است.
     به سخن ديگر، گونه اي همسنخي بياني بين سنت فلسفه اخلاق يونان باستان و انديشه هاي تربيتي «گلستان»به چشم مي خورد. بيشتر حكايت هاي «گلستان» به روش نوعي «خرده گفتمان» (محاوره)، درابعاد اصطلاحا مينياتوري نگارش يافته كه ياد گفت وگو هاي افلاطوني (سقراطي) يا گزينه گويي هاي ازوپي را به ذهن خواننده مي آورد، گفت و شنودهاي گذرايي كه گره داستان در آنها به صورت تقابل انديشه مطرح مي شود و در حين برخورد عقايد و آرا موجب بازگشايي گره داستان و خروج از بن بست مي شود.
    
     رنگ فرافردي تعليم و تربيت
     گذشته از بازتاب وجوه مشترك تجربه ها و عقايد تربيتي كشورهاي همسايه كه پيامد طبيعي روابط و دادوستد فرهنگي همجواري است، در واژه هاي كليدي ياد شده حكايت هاي گلستان ما به مفاهيمي برمي خوريم كه بر حرمت، صيانت نفس انسان، خرد و دورانديشي بشري دلالت دارند كه بر موضع گلستان سعدي در امر آموزش و پرورش پرتو خاص مي افكند: رنگ فرافردي تعليم و تربيت طرف توجه «گلستان» را كه داراي خصلت اجتماعي- سياسي است، آشكار مي كند.
     گفتني است كه درجوامع بالنسبه پيشرفته يك مرجع يا نهاد منحصر به فرد امور تربيتي را در دست ندارد، بلكه فضاها و نهاد هاي مختلف اجتماعي دراين رهگذر اعمال قدرت و تاثير مي كنند: خانواده، گروه ها، نهاد هاي رسمي، نشريات و جزآن. هريك از اين زمينه ها دايره تاثير گذاري ها و استلزام هاي اجتماعي خود را دارند و نفوذ، تاثير و تعهد شان بر تربيت افراد و جامعه متفاوت است.
     قانونگذاري در تعليم و تربيت هنجارمند و رسمي كار نهاد هاي حكومتي (و ديني) بوده است و با آنكه مي توان از هدف هاي همسان يا نامتباين اين نهادها سخن گفت ولي غايت، روش و چشم انداز رسيدن به هدف و نوع هدف آنها مختلف است. دراين مورد مناسبت دارد اشاره شودكه گلستان سعدي (دركنار كليله و دمنه) نزديك به ٢٠٠ سال است كه به عنوان مرجع تربيت اخلاقي در سطوح گوناگون مقاطع آموزشي تدريس مي شود، ضمن آنكه جاي بررسي دارد، تا چه اندازه اين امر درجهت انتظار هاي سعدي عمل كرده و تاثيرگذار بوده است. بنابراين ضمن آنكه تمام حوزه هاي فرهنگي موثر در تاثيرگذاري تربيتي نقش روشنگر (مستقيم يا نامستقيم) دارند، بخش ادبيات (و هنر) كه«گلستان»نيز ازآن زمره است، قلمروي آزاد و ضمنا ناملزم پرورش افكار به شمار مي آمده و مي آيد، امري كه به علاوه محدوديت و نامكلف بودن آن را نسبت به تعليم و تربيت حكومتي معين مي كند. ادبيات (لذا«گلستان») درتصويرها و مثال هاي خود بيشتر زيسته ها و تجربه ها، انتظار و آرزوهاي زندگي روزمره مردم را منعكس مي كنند: شاعران و هنرمندان درواقع نمايندگان فرهنگ همگاني اند و آثارشان معرف ارزش ها و جنبه هاي انتقادي رفتار و گفتار انسان به طوركلي است كه تاثير تربيتي آنها ضمني و نامستقيم است.
     حكايت هاي گلستان نيز برشي فشرده، متراكم از زيسته ها و تجربه هاست كه در رفتار و گفتار اشخاص خود، الگوهاي اخلاقي موافق يا جايگزين هنجارهاي رفتاري جاري ارايه مي كنند. با توجه به اين نكات، اين مساله كه از حكايت هاي گلستان چه حقوق فردي يا اجتماعي- شهروندي استنتاج شدني است، پاسخ مستقيم ديده نمي شود، لذا بايد از روابط عناصر و فحواي درون مايه حكايت ها نتيجه گيري شود.
    
     سعدي و حقوق طبيعي انسان ها
     مطالعه باب هاي اول و باب هشتم گلستان نشان از توصيه و زنهارهاي هشدار دهنده شاعر به پادشاه يا حاكم دارد كه متوجه نقض آشكار حقوق ابتدايي يعني حقوق طبيعي انسان است: درحكايت ها حقوقي از متهم، مغضوب يا خطاكار فرضي سلب مي شود كه عنصر وجودي موجود انساني است، تهديد صيانت نفس او است.
     منظور (نيت) سعدي از مقابله فرد انسان با پادشاه هر اندازه هم دستاويز مجاز ادبي، سرگرم كننده ياهنرنمايي داشته باشد، معطوف به حكم ناعادلانه پادشاه يا امير است وجاهت آن را زير سوال مي برد: و حكايت گلستان اين امر را به روشن ترين وجه به نمايش مي گذارد: اين همان هشدار اخلاقي به نقض حقوق طبيعي انسان از جانب حاكم است.
     سعدي در«سيرت پادشاهان»پارادوكسي را مجسم مي كند كه كلابارزه مناسبات مردم با حاكم يا پادشاه است: يعني تباين بين اصل ضروري رفتار عادلانه و همدلي با مردم براي حفظ و بقاي مملكت (و حكومت) و سركوب خشن هرگونه اعتراض، اشتباه، عدم تمكين افراد از سوي ديگر، كه نقض مشروعيت و وجاهت نظام اجتماعي- سياسي است. در «گلستان» روابط متقابل پديده ها و به طور عمده افراد بيشتر خصلت نمادين دارند: براي مثال، فرد نماد توده مردم و شخص پادشاه يا حاكم نماد تمام نهاد هاي قانونگذاري و اجرايي جلوه مي كند وگرنه ضرورت ندارد كه فرد حقيقي مستقيما با كيفر شخص پادشاه به عنوان جزا رو به رو شود. چنانچه اين تعبير دوراز واقع نباشد، آنگاه جادارد فرض شود كه آنچه تحت پرخاش به پادشاه، فرار از وظيفه يا اتهام درمورد افراد عنوان مي شود، به واقع واكنش نماد ستم، بي عدالتي و بي غمي نسبت به محنت ديگران است. مي توان نتيجه گرفت آنجاكه عمل حاكم پشتوانه مشروع و قانوني ندارد، پاي ترحم، عفو، بخشودگي نسبت به متهم از روي دلخواه يا بنابه حال و هواي حاكم پيش مي آيد.
    
     عدالت در مناسبات اجتماعي
     از اين نظر مي توان گفت روش مواجهه با ناروايي هاي اجتماعي در«گلستان» در امتداد واكنش هايي است كه در ادبيات حكايتي پيش از سعدي، مثلادر مخزن الاسرار و جز آن نيز ديده مي شود، البته با اين تفاوت كه در آثار مقدم بر گلستان سعدي، حكايت ها بيشتر خصلت تمثيلي و مايه هاي آرماني-رمانتيكي دارد و روابط علت و معلولي اشخاص داستان غالبا تخيلي است، حال آنكه در حكايت هاي گلستان فعليت احتمالي و پيشگيرانه دارد: اين نكته درحكايت هاي گلستان داراي جنبه ساختاري است. البته تاكيد «گلستان» برفعليت نقض حقوق طبيعي در رفتار حاكم با افراد طبعا به معناي بي نشاني از«حقوق شهروندي» در برخي حكايت ها نيست: فرض نگارنده اين سطور برآن است كه رعايت هرگونه حقوق اجتماعي دراين مورد منطقا مسبوق بر وجود و تضمين حقوق طبيعي انسان است: به عبارتي حقوق طبيعي شالوده ناگزير اعمال هرگونه حقوق مشابه اجتماعي است. محروميت از حقوق طبيعي جايي براي حرف جدي از حقوق مدني نمي گذارد.
     خواننده در جاي جاي حكايت هاي گلستان، درلابه لاي رويداد ها و كردار اشخاص احساس مي كند كه نوعي بوي حقوق مدني و برابري اجتماعي به مشام مي رسد. در داستان درويش صحرانشين كه پادشاه از بي اعتنايي وي به خود به هم آمده است، او از درويش مي شنود كه: توقع خدمت از كسي بدار كه تمناي نعمت از تو دارد. و سعدي در پايان باب هشتم گلستان اين نكته را درج مي كند: نصيحت پادشاهان كردن، كسي را مسلم بود كه بيم سر ندارد يا اميد زر. كوتاه اين كه تربيت اجتماعي-سياسي در نبض برخي حكايت هاي گلستان مي زند. تربيت ادبي، گفتماني است كه غايتش حاكميت عدالت در مناسبات اجتماعي است، جامعه فرزانه اي كه افراد در آن وسيله اي در معرض بازي خوي و خيم متلون حاكم نيستند، بلكه خودمختار و خودگردان اند. براي سعدي (درگلستان) جهان اجتماعي، فضايي است كه انسان در پرتو امكانات طبيعي، استعداد هاي خود را پرورش مي دهد تا بتواند در همزيستي با مردمان آن چيزي شود كه بايد بشود: شهروندي همدل و همدرد با ديگران به مصداق آنكه بني آدم اعضاي يكديگرند.
    

سیمرغ عطار و پرسش از حقوق برابر

چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴
 

سیمرغ عطار و پرسش از حقوق برابر

 
 

در کشور ما همدلی و کشش نسبت به عرفان و معرفتِ اشراقی، در میان طیف وسیعی از تحصیل‌کرده‌گان طبقه متوسط و نخبگان دولتی همواره وجود داشته که پس از انقلاب، این کشش و گرایش، گسترده تر شده است. سرآمدانِ فکری و نظریه‌پردازان این طیف که شاید با تسامح بتوان آنها را زیر عنوان نواندیشان صوفی دسته‌بندی کرد غالباً با نگاهی امروزی سعی می‌کنند آثار و آراء معنوی و قصص پندآموز اولیای تصوف اسلامی را بازخوانی، ترویج و تفسیر کنند. بازتفسیر متن‌های کلاسیک عرفان اسلامی به ویژه آموزه‌های تمثیلی منطق الطیر، مثنوی معنوی، گلش راز، منازل السائرین، و. . . معمولاً با هدف تخفیف آلام روحی و سرگشتگی انسان‌ها در جامعه‌ی انبوه معاصر صورت می‌گیرد. در این نوع مواجهه خیلی طبیعی است که رهیافت معنوی اولیای تصوف اسلامی - که مسئله ولایت در مرکز آن نشسته – رهیافتی مداراجو، عادلانه و راهگشا تلقی شود. اگر بنا باشد نمونه‌ای از این مواجهه‌ی نواندیشانه را مثال بیاوریم می‌توان به برخی تفسیرهای معاصر از قصه "سیمرغ" عطار هم اشاره کرد. از منظر تحلیل پاره‌ای از این نواندیشان که معمولاً حوادث آن دوره از جهان ایرانی را با افق دوران مدرن می‌خوانند، عطارنیشابوری در منظومه سیمرغ ، سلوک را در قالب امری "گروهی" آورده نه فردی؛ که رویکردی مترقی و جامعه‌محور است و در راستای حقوق برابر انسان‌ها قرار می‌گیرد. به خصوص که معتقدند عطار در این قصه، خداوند را نیز به عدالت بین مرغان – سی مرغ – تقسیم می‌کند و به اصطلاح ماجرای اناالحق ("من" عین حق‌ام) را دموکراتیزه کرده و بدل به نَحن‌الحق ("ما" عین حق‌ایم) کرده است. . . . یادداشت کوتاه حاضر نیز به جستجوی صحت و سقم این رهیافت روشنفکرانه از "قصه سیمرغ" است تا شاید نسبتِ آن با مفهوم عدالت (و معادل امروزی‌اش= حقوق برابر) آشکار شود.

 

ساختار دو وجهی قصه سیمرغ

نزدیک به هزار و دویست سال است که گفتمانی سازماندهی شده و معطوف‌به‌قدرت در منطقه ما پدید آمده و به «گفتمان صوفیانه» نامدار شده است. این گفتمان ریشه‌دار که عمدتاً در شیوه‌ی اندیشیدنِ گروه‌هایی از روشنفکران ایران (عمدتاً نواندیشان صوفی) و به ویژه در میان جمعیت‌ها، فرقه‌ها، و مکتب‌های گونا‌گونِ تصوف شیعه و سنی، جریان دارد در اغلب دوره‌های تاریخی، هویت خود را به نوعی در برابر همه‌ی متن‌گرایانِ مذاهب اسلامی (و در ایران معاصر در برابر تشیع مبتنی بر فقه و شریعت ایجابی) تعریف کرده است. گفتمان صوفیانه بر خلاف رقیب خشن و افراطی‌اش (شریعت‌مداران اشعری/ وهابی)، و به رغم ظاهرگرایی تشیع رسمی، غالباً نوعی تساهل و گشودگی را در ساختار فرم، به نمایش می‌گذارد و در رویه باطنی‌اش نیز البته قاعده‌مند، جهت‌دهنده، سلسله‌مراتبی و هنجارگذار است. بنابراین هر دو رویه را به طرزی شایسته نمایندگی می‌کند. شاید از روشن‌ترین مصداق‌های این رویکردِ دو وجهی، همین منظومه "سیمرغ" عطارنیشابوری باشد. این داستانِ استعاری عملاً توانسته است که هر دو وجه گفتمان صوفیانه را در پیکری واحد (قصه سیمرغ)، به نمایش گذارد.

وجه نخست: نخستین لایه در دستگاه مفهومی قصه سیمرغ، توصیه به حرکت و هجرت و رهاشدن از "هر چه رنگ تعلق پذیرد" است چرا که صاحب منطق‌الطیر به مانند عارفان پیش از خود، زندگی دنیوی را در قیاس با وصال معشوق (نورالانوار) به چیزی نمی‌گیرد به حدی که مهم‌ترین سرمایه آدمی (جان) را می‌توان - و باید – صرف اش کرد، صرف مقصودی بزرگ‌تر کرد تا به این وسیله، معنا و روشنایی را یافت: "هدهدِ رهبر چنین گفت آن زمان / کان که عاشق شد نه اندیشد ز جان/. . . سد رَه، جان است، جان ایثار کن / پس برافکن دیده و دیدار کن / تو که‌ای، این را و آن را بر فشان / ترکِ [دنبالِ] ایمان گیر و جان را بر فشان". [۱]

پیروی و تبعیت از همین حکمِ معرفتی-اخلاقی است که ره‌جویان و پرندگانِ مسافر نیز در سفر دراز و پُرمخاطره‌شان به سوی پادشاه آسمان‌ها (سیمرغ)، با فداکردن داوطلبانۀ جان‌شان در واقع به زندگی دنیوی‌شان معنی می‌دهند و از قضا پاداش‌شان را در همین دنیا (در مسیر طولانی سفر) می‌گیرند یعنی کیفیت زندگی‌شان - تا لحظه‌ای که زنده‌اند - تغییر می‌کند چون هدفی دارند که به‌ خاطرش بمیرند. . . در واقع این صورتِ دیگری از مفهوم تاریخی شهادت و ایمان است. گفتن ندارد که این لایه نخست، و توصیه به ایثار و رهایی، همان وجهی است که در طول تاریخ از سوی تشیع غالیانه و در دوره معاصر نیز از سوی نواندیشان صوفی، همواره برجسته و پُر رنگ شده است.

وجه دوم: اما از سوی دیگر، این آسمانی‌بودن، این جان‌فشانی و الزام سالکِ حقیقت به رها شدن از جمیع تعلّقات و نعمت‌های دنیوی (عشق آخرالزمانی)، خواه ناخواه، اسلوب و قواعدی سفت و سخت، مشروط‌کننده، و جهت‌دهنده هم دارد یعنی برعکس تفسیرهای رایج، هرگز بی‌قاعده و آنارشیک و "به اختیار سالک" نیست. زیرا همیشه مقتدایی از سلاله طیبۀ اولیای طریقت و شریعت، حضور دارد تا رهجویان را رهبری و هدایت کند و افزون بر پاسخگویی به نیازهای شرعی و معرفتی‌شان، هم‌هنگام در جنبه‌های مختلف واقعیتِ مادی زندگی آنان نیز مداخله کند، تا به کمک این مداخله خیرخواهانه، سفر حماسی سالکان را نظم و جهت بخشد و از این رهگذر، امور جانبازی و ایثار را نیز به قاعده کند. بنا به همین ضرورت و سنت مرسوم است که حضور فراگیر، امرونهی‌کننده و هنجارگذار مقتدای این سفر (هدهد) واجب می‌نماید؛ حضوری واجب که علوّ و برتری "ذاتی"‌اش بر دیگر مسافران، نمی‌تواند و نباید قابل انکار باشد زیرا او "نظرکردۀ حضرت سلیمان" است: "گفت: ای سایل، سلیمان را همی / چشم افتاده‌ست بر ما یک دمی / نه به سیم این یافتم من نه به زر / هست این دولت همه زان یک نظر".

هدهد ابتدا خیلی عادی و در جایگاه برابر با بقیه پرندگان، در میان اجتماع مسافران ظاهر می‌شود و از آنان، همراهی و همدلی می‌طلبد اما در ادامه سفر، حضور و جایگاه‌اش به حدی بسط می‌یابد و فراگیر می‌شود که پرندگانِ مسافر و مخاطبان داستان به تدریج متوجه می‌شوند که او آمده تا کل زیست‌جهانِ سالکان این سفر را نظمی دگر بخشد؛ نظمی فراگیر، مستحکم، زیبا و ملهم از ارزش‌های آسمانی. یعنی همان نظم کل‌گرایی که از فرش تا عرش، از کرۀ خاکی تا ژرفای کائنات امتداد یافته، و مرغان جهان، بسته به رابطه‌شان با این نظم آسمانی، در زمينِ واقعیت - در همین کرۀ خاکی - پاداش و جزا می‌بینند. اتفاقاً به اعتبار همین رویکرد کل‌گرا و فراگیر است که حضور استعلایی هدهد نمی‌تواند به یک حضور برترِ ذاتی و صرفاً معرفتی (فراانضمامی) محدود و مقیّد بماند بلکه به همۀ لایه‌های واقعیت، بسط می‌یابد و در همه امور معنوی و مادی رهپویان مداخله می‌کند. . . تأمل‌برانگیز است که معمولاً این وجه هژمونیک از تعالیم تصوف اسلامی، به ندرت از سوی نواندیشان صوفی معاصر، به بحث گذارده شده و یا احیاناً مورد نقد قرار گرفته است.

در ادامه ماجراهای جذاب و پندآموز قصه سیمرغ متوجه می‌شویم که ضوابط عملی و برنامه‌های بلندپروازانه‌ای که هدهد، به اجرایی‌شدن‌شان فرمان می‌دهد لاجرم از موقعیت فردی و روحانی‌اش مشروعیت می‌گیرند. در واقع شأن قدسی و رازپردازی‌شده‌ی اوست که اجازه می‌دهد نسبت به رفتار جمعی و زندگی خصوصی ره‌جویان ـ حتا در شخصی‌ترین آرزوها و ایده‌آل‌هایشان ـ قضاوت و دخالت کند[۲] در نتیجه، علوّ و مرتبتِ هدهد بر همسفران‌اش، از آن قسم برتری‌ها و فضیلت‌های برساخته‌ای است که در بستر گفتمان‌های معطوف به قدرت، خواه ناخواه، جهت‌دهنده‌ی هنجارهای عرفی و اخلاقی برای افراد، گروه‌ها، جماعت‌ها، و حتا عموم جامعه است. از قضا به همین اعتبار است که عطار در سراسر "منطق الطیر" به مخاطبانش گوشزد می‌کند که حتا فرایض دینی و عبادت و ریاضت‌کشی وقتی مقبول می‌افتد که بر مبنای اوامر و نقشه راهی که شیخ (مقتدا) تعیین می‌کند صورت گیرد، و اگر طاعات و عبادات به تشخیص خود سالک انجام شود ارزش چندانی ندارد:

"طاعتی بر امر، در یک ساعتت / بهتر از بی ‌امر، عمری طاعتت 
هر که بی فرمان کشد سختی بسی / سگ بود در کوی این کس نه کسی"!

هم از این روست که اغلب مشایخ بزرگ طریقت و شریعت اسلامی، نه تنها انجام امور دنیوی بلکه طاعات و عبادات و تلاش برای شناخت حقیقت را اگر تحت تصرفات اوامر و نواهی شیخ کامل (هدهد) صورت نگیرد هرگز تأیید نمی‌کنند. کمااین‌که روی دوم سکه نیز به همین اندازه مهم و حیاتی است یعنی موفقیت در این سفر باطنی بدون حضور "جماعتِ" سالکان و مقلدان نیز ممکن و مورد تأیید نیست. واقعیت این است که در اغلبِ پروژه‌های معطوف‌به‌قدرت و گفتمان‌های فرمانروا، "جماعتِ توده‌وار" و "پیشوا"، دو روی یک سکه‌اند، لازم و ملزوم یکدیگرند؛ در واقع یک پکیج یا به قول خودمان یک بقچه اند که از عصرهای کهن، از قرون وسطا به ما ارث رسیده است. طبعاً این همبافتگی برای هر دو سو – برای مقتدا و مقلدان - بسیار حیاتی و ضامن منافع است. گفتن ندارد که بدون حضور «توده‌وار جماعتِ مریدان»، ضرورتِ وجود رهبر (هدهد) نیز بلاموضوع می‌شود.

 

گرایش به معنا در گفتمان هدهد

در دستگاه مفهومی و شناخت‌شناسانه حکیم عطارنیشابوری، راه تقرّب به منبع روشنایی – نورالانوار - الزاماً وحدت و یکی‌شدنِ همه‌ی مرغان جهان به زیر سایه ولایت هدهد است. معنی دیگر این رهیافت دینی-اشراقی این است که فرد به تنهایی نمی‌تواند از ظلمت رها شود، حتا طاعات و عبادات او نیز مستجاب نخواهد بود. از سوی دیگر خالق قصه سیمرغ در چهارچوب همین دستگاه مفهومی است که به تولید شناختِ باطنی از جهان موفق می‌شود و از این رهگذر سعی می‌کند از رموز هستی و بغرنجی‌های عالم وجود، رازگشایی کند، و نهایتاً تصویری فریبا و رؤیاگون از مدینه فاضله را برای مریدان و مسافران، تبیین نماید. بنابراین عطار در خلال ماجراهای جذاب قصه سیمرغ، از همین منظر است که بر یکدست شدن جماعت و ذوبِ جان‌های شیفته در انوار حق (در سیمرغ) تأکید و پافشاری می‌کند. "اصطلاح جمع نزد صوفیان اسلامی بسیار رایج است، و منظور از جمع، تحقق وحدت درون‌ذاتی و به دنبال آن، وحدت با خداست. "[۳] مطابق همین سنت ستبر صوفیانه، عطار در این قصه نیز سلوک باطنی و طی طریق‌کردن به سوی سیمرغ را در قالب امری "گروهی" آورده است، زیرا جبرِ ارزش‌ها و سنت نیرومندِ جماعت‌گرایی در فرهنگ ما شرقیان از یک سو، و از دیگر سو، خلقِ جماعتِ مرغان (به جهت "ضرورت حضور هدهد و اثبات ولایت او") از جمله نکاتی است که در قصه سیمرغ، و در اغلب قصص صوفیانه، آشکارا تصریح شده است.

از نکاتِ کمتر دیده‌شده اما حائز اهمیت در این رابطه، یکی هم این نکته است که اگر توصیه هدهد به جماعتِ مقلدان و مسافران فقط اندرزی مدرسی و معرفتی بود و صرفاً بُعدی آموزشی و اخلاقی داشت مشکل چندانی به‌وجود نمی‌آورد، مشکل آن‌جا پیدا می‌شود که هدهد "شأن قدسی" برای خویش قایل می‌شود و "انا بشر مثلکم" را فراموش می‌کند! به زبان روشن‌تر، نحوه‌ی برخوردِ از بالا و مداخله‌جویانه‌اش در زندگی روزمره ره‌پویان، مسئله‌ساز است.

منابع و مکتوبات فراوانِ موجود هم نشان می‌دهند که عطارنیشابوری در این رهیافت و بسط آن در فرهنگ اسلامی، تنها نیست و اکثریتِ مطلق اولیاء و مشایخ بزرگ تصوف عابدانه و عاشقانه، در کتاب‌ها و قصه‌های اندرزگوی‌شان، عمدتاً با همین نگرشِ آمرانه است که "جمع" مقلدان را مورد خطاب قرار می‌دهند: مجمعی کردند مرغان جهان. . . ؛ جماعتی که تا پیش از تمکین و ذوب در متافیزیکِ شهودی رهبرشان، همواره "دیگری" محسوب می‌شوند، همان دیگری و دیگرانی که در بخش بزرگی از تاریخ، به عنوان شهروند درجه دوم، در مراتب پایین‌دستی و نابرابر نسبت به مقتدای شان، جای داده شده‌اند، چرا که: جاهل‌اند، تنبل و کاهل‌اند، بهانه‌گیرند، خودپسندند، ضعیف‌النفس‌اند، سالوس‌اند، عوام‌اند، دنیاپرست‌اند، بی بصیرت‌اند، سست‌بنیادند، صغیرند،. . و در نتیجه، محتاج راهنما و شبان‌اند.

سخن پایانی

پیش از خاتمه گزارش، چه بسا اشاره‌ای مختصر به موقعیت انسانِ سده های میانه، و رابطه محتوم اش با "جمع"، به نتیجه‌گیری این بحث بتواند یاری رساند. معمولاً گفتمان‌های معطوف به قدرت، در همه فرهنگ‌ها، خطاب‌شان اغلب به قوم‌ها و جماعت‌های بی شکل و توده‌وار است؛ تأکید بر ضرورت حضور توده و جماعت، نه تنها در گفتمان‌های صوفیه (که مورد تأیید و تکریم نوگرایان صوفی است) بلکه در میان اغلب گرایش‌های متن‌گرا و شریعتمدار نیز وجود دارد. توده‌گرایی و تقدّس جمعیت‌های توده‌وار در برخی گرایش‌های سیاسی و رادیکال اسلامی به حدی است که گاه هست و نیست اسلام را نیز به وجود "جماعت" پیوند می‌زنند برای مثال، در نشریه تئوریک گروه داعش به نام "دابِق" از عمر بن الخطاب نقل می‌شود که اساساً "بدون جماعت، اسلام وجود ندارد. بدون جماعت، امارت [امیری کردن- فرمانروایی] هم وجود ندارد، و بدون امارت، اطاعت هم وجود نخواهد داشت. "[۴] روحانیان بنیادگرا و نظریه‌پردازانِ مؤسسِ داعش برای استحکام هرچه بیشتر مبانی این نظریه، به یکی از احادیث نبوی هم متوسل می‌شوند و از قول پیامبر(ص) نقل می‌کنند که: "الله پنج مورد را به من خطاب کرد: جماعت، اطاعت، شنیدن، هجرت و جهاد فی سبیل‌الله"[۵]

فرهنگ "جماعت‌گرا" در ایرانِ سده‌های نخستین اسلامی یعنی در دوره ظهور تصوف اسلامی در کشور ما، طبعاً بسیار پُر رنگ‌تر بوده است زیرا در آن دوره آدم‌ها صرفاً از طریق عضویت در یک جماعت (قبیله، نژاد، فرقه یا گروه) از هویت خویش آگاه می‌شدند. گفتن ندارد که برای چنین آدمی، تحمل هیچ چیز دردناک‌تر از آن نبوده که او نتواند خود را با جماعت، یکی ببیند. به اعتبار این برداشت از تاریخ سده‌های میانۀ ایران (سده ششم و هفتم هجری، زمان تولد قصه سیمرغ)، پرسشی که این روزها، ذهن کنجکاو خوانندۀ سیمرغ را می‌تواند درگیر سازد و از نواندیشان صوفی معاصر، انتظار پاسخ داشته باشد این نکته است که در سده ششم آیا ممکن بود عطار نیشابوری اساساً بتواند با کلیتِ فرهنگ شرق مقابله کند و "جماعت" و "توده" را در قصه‌های اندرزگوی‌اش نادیده بگیرد و هم‌هنگام بر "فردیتِ" رهپویان ("اناالحق") نیز تأکید گذارد؟ به فرض که چنین نادیده‌انگاری اراده‌گرایانه‌ای صورت می‌گرفت آن‌گاه حضور استعلایی هدهد ضرورت وجودی خود را از دست نمی‌داد؟ و اگر هدهدِ هادی از روابط سلسله‌مراتبیِ قصه، حذف می‌شد یا در جایگاهی برابر با مرغان قرار می‌گرفت آیا این داستان اساساً می‌توانست در دستگاه مفهومی و طبقه‌بندی قصص صوفیه (ادبیات عرفانی)، کم‌ترین جایگاه و منزلتی کسب کند؟ اگر از منظر روابط متقابل «شبان-رمگی» هم بنگریم این پرسش به صورت دیگری آغاز می‌شود: آیا در نبود هدهد، اصلاً دلیلی وجود می‌داشت که عطارنیشابوری، مسافرانِ قصه‌اش را به صورت "گروهی" (نَحن‌الحق) خلق کند؟. . . .

. . . بله در غیبت مقتدایی از سلاله اولیاء طریقت و شریعت، چه بسا ممکن بود مسافران این سفر نیز به مانند شیفتگان برج بابل، در پهنه زمین متفرق شوند و هر کدام‌شان "به تنهایی" سعی کند به کعبه‌ی آمال‌اش برسد اما این دیگر موضوعی است که می‌بایست بیرون از روابط و دستگاه مفهومی تصوف اسلامی به آن پرداخت.

 

پانوشت ها: 
۱. کلیه ابیات، برگرفته از چاپ هفتم منطق‌‌الطیر عطار، به تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است که در سال ۱۳۸۹ توسط انتشارات سخن، منتشر شده است. 
۲. در مقاله "استحاله سیمرغ" شیوه‌ی مقابله هدهد با سبک زندگی و تعلّقات اینجهانی همسفرانش به طور مشروح توضیح داده شده است. برای مطالعه می‌توانید به این لینک رجوع کنید به وبلاگ نگارنده. 
۳. در ادامه جابری می‌افزاید: "ین همان تصوفی است که در میان ما مسلمانان به «اتحاد» و «فنا» و «وحدتِ شهود» از آن یاد شده است. . . در واقع خواننده چون بدین‌جا می‌رسد خود را در برابر به‌کارگیری برداشت سیاسی ایدئولوژیک آشکاری از فلسفه دینی هرمسی می‌بیند: جریان نفس جهان در همه اجزایش همانند جریان نفس انسان در همه اعضای بدن است. اما این پایان داستان نیست زیرا همخوانی و «وحدت»ی که بین انسان و جهان قائل‌اند آن را بین «جامعه و دولت» نیز قائل هستند: همان طور که در جهان هستی، همانند جهان درونی انسان، نفس واحدی جریان دارد و آن را به جریان می اندازد، جامعه یا دولت نیز نیازمند چنین نفسی است؛ این نفس «نبوی» یعنی «امامی» از سلاله‌ی پیامبر است. "؛ محمدعابدجابری، "نقد عقل عربی"، ترجمه سیدمحمد آل مهدی، صص ۲۷۲ و ۲۷۳ و ۳۰۹، نسل آفتاب، تهران ۱۳۸۹. 
۴. مجتبی نجفی، "دابق: از هجرت تا امامت، داعشی ها و جنگ آخرالزمانی"، تحلیل محتوای نشریه داعش (نشریه دابق یا دابیق)، پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴لینک

۵. همان. 
* لازم است خاطرنشان کنم که در پرورش این متن و کاسته شدن از ضعف‌هایش، وام‌دار باوند بهپور هستم.

"معلم فداکار" چقدر حقوق می گرفت ؟

«معلم فداکار» چقدر حقوق می‌گرفت؟

«معلم فداکار» چقدر حقوق می‌گرفت؟

دهه شصتی بود؛ آن هم 67. در روستای «چاه نلی» به دنیا آمد؛ 300 متری محل حادثه. با آن شرایط و امکانات، درس خواند تا برای خودش کسی شود. درسش را خواند و به روستا برگشت. حالا دیگر برای خودش کسی شده بود؛ حمیدرضا گنگو زهی، معلم مقطع ابتدایی روستای نوکجو.
همکار حمیدرضا می‌گوید «دیر رسیدیم». این نقطه هر چقدر که آدم فکرش را بکند، دور است. خیلی دور. اهالی اینجا از همه چیز و همه کس دورند. آنها در نقطه «صفر» زندگی می‌کنند؛ «صفر مرزی». این روستاها تابع بخش «روتک» هستند و «روتک» تابع شهرستان «خاش»؛ صدها کیلومتر دورتر از اولین جایی که کمترین امکانات را دارد.
عبدالغفور شهنوازی، انگار که صد بار آن حادثه را برای کسی تعریف کرده باشد، با جملاتی دقیق و پشت سر هم تعریف می‌کند: «15 فروردین بود. چهاردهم شب، باران شدیدی آمد. صبح هم طوفان بود و گردباد. زنگ تفریح با حمیدرضا در حیاط مدرسه مراقب بچه‌ها بودیم. دیوار خشت و گلی و مدرسه، نم کشیده بود و داشت می‌ریخت. حمیدرضا متوجه شد. بچه‌ها کنار دیوار داشتند بازی می‌کردند. داد زدیم. صدا به صدا نمی‌رسید. دویدیم به سمتشان. همین که با حمیدرضا بچه‌ها را کشیدیم کنار، دیوار ریخت. حمیدرضا ماند زیر آوار و سرش ضربه خورد. من نجات پیدا کردم و فقط پای چپم شکست».
از آنجا، با پای شکسته، حمیدرضا را سوار ماشین خودش کرده و تا می‌توانسته پای سالم را روی گاز فشار داده تا بلکه برسند: «بچه‌های سپاه و نیروی انتظامی، راه را برایمان باز کردند. با سرعت می‌آمدیم. دو ساعت طول کشید تا به آمبولانس رسیدیم. اما خیلی دیر شده بود. حمیدرضا به بیمارستان نرسید».
شاید اگر می‌شد همان زمان حادثه تماس گرفت، حمیدرضا زنده می‌ماند اما «اینجا صفر مرزی است. موبایل آنتن نمی‌دهد. منطقه ما محروم است. یک آمبولانس هم نداریم».

باقی ماجرا را برادر همسر حمیدرضا تعریف می‌کند؛ عطاءالله: «ساعت 11 بود که همکارش تماس گرفت و خبر داد که این اتفاق افتاده است».

حالا همسر 25 ساله حمیدرضا مانده و 2 یادگار؛ «یسنا» و «عسل». دایی بچه‌ها می‌گوید: «یسنا 2 ساله است و عسل 4 ساله. یسنا مشکل قلبی دارد. خدابیامرز دار و ندارش را خرج این بچه می‌کرد.»

«معلم فداکار» امروز و «معلم خرید خدمتی» دیروز، به گفته برادر همسرش «حدود شهریور بود که ضمن خدمت استخدام شد. در این 7 ماه هم مزه حقوقش را نچشید. ماهی 450 هزار تومان بود که نداده بودند. با یک بچه مریض، سخت بود برایش. تنها شانسی که داشت این بود که بیمه شده بود».

پیام‌ها و خبرها و توییت‌ها و تقدیرها همچنان سرازیر است. 20:30 هم خبر حادثه را با تصویر حمیدرضا گنگو زهی و موسیقی پس‌زمینه خیلی غمناک پخش کرد. اما آنچه از جلوی چشم آدم تکان نمی‌خورد، واقعیت‌های تلخ دیگری است. اینکه دیوارهای خشت و گلی مدرسه‌هایی در نقاط صفر مرزی هنوز در کمین زنگ‌های تفریحند. اینکه آمبولانس‌ها و امکانات اولیه‌ای باید باشد که نیست. اینکه کلی اپراتور تلفن همراه داریم با جوایز رنگارنگ و پیامک‌های گاه و بیگاه الکی که سهم مردم این نواحی از این همه درآمد و جایزه، یک آنتن ضعیف و ناقابل برای مواقع ضروری نیست. اینکه یک معلم جوان که امروز در اوج سن عشق و حالش زیر خروارها خاک خوابید و سه نفر را برای همیشه منتظر گذاشت تا دو پدر و مادر، داغدار نشوند، قرار بود فقط ماهی 450 هزار تومان حقوق بگیرد! و دو واقعیت چشم‌به‌راه کوچک نیز باقی است: «یسنا» و «عسل».

دو روز پیش، دانش‌آموزان مدرسه روستای نوکجو با معلمشان خداحافظی کردند و هرگز فراموش نمی‌کنند مشق آن روز را که «گردباد شد، دیوار ریخت، آن مرد زیر آوار ماند، آن مرد تمام شد».

دیدگاههای کاربران :
حم شادکام
معلم داد سرمشقم
تدریس بوده من عشقم
گواه عشق گر خواهی
مرا ببین چون هستم ؛
حقوق خود نستانده
بسوی حق خوش رفتم
 

 

مبانی دينی « حقوق بشر »

مبانی دینی «حقوق بشر»

در تقویم، روز چهاردهم مرداد به‌نام صدور فرمان مشروطیت و روز حقوق بشر اسلامی و کرامت اسلامی نام‌گذاری شده است

 دو رویدادی که در برابر فقه شیعه، پرسش‌های جدیدی را مطرح کرده و افق‌های جدیدی برای اجتهاد گشوده است. هرچند استبداد و رعایت‌نکردن حرمت انسان‌ها در سلسله پادشاهان گذشته مردم را به محدودکردن اختیارات حاکمان کشاند ولی نباید از تحول اندیشه‌های متفکران مسلمان در توجه و تلاش برای به‌دست‌آوردن این نعمت‌ها چشم‌پوشی کرد. پیرامون رابطه اسلام و حقوق بشر در میان متفکران اسلامی نظرات مختلفی وجود دارد؛ از مخالفت تا سازگاری کامل در این نظریات به چشم می‌خورد. البته مخالفت با حقوق بشر منحصر به برخی کشورهای اسلامی نیست و متفکران برجسته‌ای با توجیه‌های فلسفی با مبانی انسان‌شناختی و معرفت‌شناختی حقوق بشر سر ناسازگاری دارند. در اعلامیه جهانی حقوق بشر از حرمت ذاتی انسان به‌عنوان پشتیبان اعلامیه نام برده شده است که تعبیر دیگری از کرامت انسانی است. بنابر کرامت ذاتی انسان، هر انسانی به‌دلیل انسان‌بودن بدون درنظرگرفتن رنگ، زبان، قومیت و دین از حقوق خاصی برخوردار می‌شود. این برداشت از کرامت ذاتی انسان در اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز بیان شده است؛ «همه انسان‌ها بی‌هیچ تمایزی از هر سان که باشند، اعم از نژاد، رنگ، جنسیت، زبان، مذهب، عقاید سیاسی یا هر عقیده دیگری، خاستگاه اجتماعی و ملی، [وضعیت] دارایی، [محل] تولد یا در هر جایگاهی که باشند، سزاوار تمامی حقوق و آزادی‌های مطرح در این «اعلامیه»‌اند». کرامت ذاتی انسان یعنی انسان خودش دارای ارزش و شایسته احترام است و به‌هیچ‌وجه نباید به‌عنوان وسیله برای رسیدن به هدف دیگری مورد استفاده قرار گیرد.
براساس کتاب‌ها و تاریخ فلسفه، کانت اولین فیلسوف دوران جدید بود که این مفهوم را به‌صورت جدی مطرح و فلسفه اخلاق خود را بر آن مبتنی کرد. این مفهوم توسط فیلسوفان و اندیشمندان بعدی گرامی داشته شد به‌طوری‌که کرامت انسانی مبنای مدرنیته قرار گرفت و مهم‌ترین بخش‌های تمدن غرب یعنی روابط انسان‌ها با یکدیگر و برخورد قدرت با انسان‌ها براساس کرامت دیگر انسان‌ها پایه‌ریزی شد. یعنی شکل رفتار انسان‌ها با یکدیگر و رفتار حکومت با شهروندان باید به گونه‌ای باشد که کرامت و ارزش آنها زیر پا گذاشته نشود. به نظر می‌رسد اگر خواسته باشیم از مفهوم کرامت انسانی برای اثبات حقوق بشر استفاده کنیم و در این راه از ادبیات دینی استفاده نکنیم با مشکل مواجه می‌شویم. پروفسور تاوانی، از فیلسوفان حقوق، معتقد است: «گوهر تمام اخلاق‌ها اعتقاد به این است که هر موجود بشری اهمیت بی‌نهایتی دارد و بدین سبب هیچ‌گونه مصلحتی نمی‌تواند ستم به فرد دیگری را توجیه کند. اما لازمه چنین باوری اعتقاد به خداست». {مسلم خلفی، مجموعه‌مقالات مبانی نظری حقوق بشر}در قرآن کریم لغت «کرامت ذاتی» به‌طور مشخص ذکر نشده است ولی خداوند در آیه ٧٠ سوره اسراء می‌فرماید: «و لقد کرمنا بنی‌آدم و حملناهم فی البر و البحر… به‌تحقیق ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا پراکنده ساختیم و آنان را از پاکی روزی بخشیدیم و بر بسیاری از موجودات دیگر که آفریدیم برتری دادیم». در این آیه تمام فرزندان حضرت آدم(ع) مورد تکریم قرار گرفته‌اند و فقط پسران و فرزندان ذکور مورد مقصود نیست و تکریم تکوینی مورد اعتبار است نه تکریم تشریعی. بنابراین «تکریم با تفضیل که در ادامه آیه آمده است متفاوت است. تکریم معنای واقعی و نفس‌الامری است؛ حال آنکه تفضیل معنایی اضافی است که در مقایسه با دیگران مفهوم و معنا پیدا می‌کند. پس تکریم مذکور در آیه به‌هیچ‌رو قابل‌تأویل به معنای نمادین، کنایه‌گویی یا استعاری نیست. آیه ناظر به واقعیتی در خلقت و آفرینش است که منشأ آثار حقوقی و اعتباری نیز خواهد بود». {دکتر رحیم نوبهار، دین و کرامت انسانی، مجموعه‌مقالات حقوق بشر دانشگاه مفید} براین‌اساس متفکران اسلامی در بررسی اعلامیه حقوق بشر در منابع فقه شیعه به مبانی دینی قابل‌اعتمادی دسترسی دارند و نباید آنها را در تحقیقات خود فراموش کنند.

نظری 

  1.  
     
     

    هم سنّی و هم شیعه
    باید دارند یک شیوه
    مسلمانند چون هر دو
    با هم کنند اندیشه

    اقوام باشند ز آدمها
    مردان باشند یا زنها
    همانا قوم شعب بوده
    در اختلاف دشمنها

    گر بکشند دست ز جهل
    یا تن دهند خود به عقل
    روستا گیرد ریخت شهر
    مشکل شود امر سهل

    امّت بودست ساختاری
    تا حقّ کند پاسداری
    مرد و زنها از اقوام
    رنج نبرند از خواری

    محمّد شد برگزین
    ز سوی جمع اهل دین
    جاری سازد بی تردید
    شرع و شورا همچنین

نسبت منشور حقوق شهروندی با قانون اساسی

حم شادکام | ۱۳۹۲ شنبه ۱۶ آذر - ۰۹:۵۲

1- قانون عیارت از مقرّراتی است که توّسط مقام ذیصلاح با ضمانت اجرا تصویب شده باشد.
 2- مقام صلاحیتدار باید امین گزینندگان خود ( مردم ) باشد. آنکه خود را منصوب خدا می پندارد انگار از دماغ فیل افتاذه پس شاید بدرد جنگل بخورد یا نخورد.
3- از ما بهنران ذیگران را موچوداتی سفیه قلمداد کرده بجای همه فکر و عمل فضولی می کنند. 4- با چنین کفتمانی از دو صد گفته نیم کردار هم بز تمی آید.

ادامه نوشته