رب آفرید انسان را

 

رب آفرید انسان را
تا بگیرند انس آنها
نهایت ظلم باشد
خواهیمشان حیوانها
تنها نه ای تو آیت
افزون مکن بحران را
شیطان دارد گرچه علم
ز جهل گزید نیران را
هم نمرود و هم فرعون
چون بکردند عصیانها
از کاخ و از برجشان
چه مانده جز ویرانها؟

 

أنس بشاید انسان را

انس بشاید انسان را
چنین شاید حیوان را
فقط وراست اختیار
در بستن پیمان ها
مرد و زن و خویش و قوم
بر هم کنند عدوان ها
لذا بهر صلح و سلم
باید جویند درمان را
هجرت کرده از قریه
مدینه شاید اسکان را
آنجا ز جهل رهیده
بیدار شود وجدان ها
این شاکله پاس خواهد
بلکه شاید قربان را
قبیله، شعب و قوم نیز هم
ایلاف کنند عمران را
ور نشناسند هم را حق
کشور دهند خصمان را

 

     * * *

جامعه دان امت را

باعث هر الفت ها

ولی دارد اگر هم

عهده دارست خدمت را

ورا باید گوشی تیز

تا بشنود صحبت را

هم بایدش یارایی

شکست دهد هر بت را

معبودشان ، لامکان

هر جا دارد سطوت ها

برتر بوده از زمان

جاری کند حکمت را

هر چه یابد پس وقوع

از او یابد قوت را

در عرصه کمالش

تکمیل خواهد خلقت را

یعنی کرده خود تقدیر

این را سازیم امت ما

بر هم کنیم اعتداء

پی خلق بدعت ها

لکن نباشد ممکن

نابود کنیم هر هست را

انس

 

 

ز انس دارد ریشه ناس

باید بداشت رشته پاس

بکار آید هم نسیان

تا بمانیم ما انسان

کینه جوی نا انسان

پستتر باشد از حیوان

آمده اند رسل بس

تا نماند الد کس

بنا کردند امت را

که گسترند الفت را

قریش گویا کورش بود

بر حق کارش شورش بود

نه ذوالفرنین ، بود یأجوج

بايد كردش باز مفلوج

انس صحابه

انس صحابه

انس بوده از اصحاب

قزاق دانش از اعقاب

او را بوده چون رمه

دل با آن بود پس همه

عذر بخواسته از نبی

ز جمع شده دور كمی

معاف شده فی الجمله

از نماز ها جز جمعه

باز هم ورا سخت نمود

از بس كه دور رفته بود

گفت شهر آيم من هرچند

عهدی بندم با سوگند

گرچه بودش اين گفته

بر نيامد زان عهده

بهانه كرد باز چرا

كه نتواند كرد رها

جمله خواهيد چون لبن

بسپريدش پس به من

گفتند برو عيد بيا

نماز بكن نيك بپا

با رمه رفت چون بعيد

باز نرسيد پس به عيد

گفتا روم دورتر من

بلكه رانم خويش دشمن

تا چين برفت همچنان

از او خسته دشمنان

هر دشمن كينه جو

ديگر نشد رو به رو

ليكن مغول هم ژونگار

از او كردند بس ايلغار

چونكه نداشت اتّحاد

استقلالش رفت بباد

سرباز شده بهر غير

لابد نيافت دست بخير

قزاق دارد اين خصلت

سر می تابد از شوكت

از جمع بشد چون جدا

ملّت نگشت  زو بپا

اهل دشت است فی الواقع

اهل رزم است هم قانع

بوده چنان چون انس

شهر را بيند اين قفس

نيا خوانده  سكا را

چو سگ باشد وفا را

پيمان بندد گر با كس

نشكندش چون ناكس

چو رستم دستانست

دائم پای پيمانست

پسر رود گو ز دست

وطن نيابد شكست

آخر بمرد از شقاد

همان فرد بد نهاد

يكّه مرد پهلوان

تنها رود از جهان

ره نشود هرگز گم

همره شده با مردم

دست خداست بر گروه

پس توده است پرشكوه

سيّاس بشد چون سپاه

روز ملّت گشت سياه

حدّ آن است اندر مرز

حقّش مباد هرگز هرز

باتيغ بود چون چيره

روز دشمن زان تيره

او را چه با قضایا

تا بد كند فضا را ؟!

تخت را فقط پاس دارد

بر آن پا را نگذارد

حقّ خود را چون داند

 در حدّ خود می ماند

اهل قضا ، مرد داد

حاشا مده حق بباد !