از ترجمه های آبای
از یا. پولونسکی
در دل بود گنج بسیار خوب همه
در آن نما تعمق که می ماند به لجه
جاری گشته از همان بمانند یک چشمه
پخش می گردد در عالم محبت و عاطفه
جان بماند پر عطش تا اینکه ات بشناسد
بلکه این یک زان یکی سهم خود را بستاند
شایق باشد به آنکه قلبی یابد مهربان
همگن شده با وی و لذت ناب دریابد
مردم گویند که تسلیم باید بشد به تقدیر
آید زمانی نکبت تدبیر بر آن بی تأثير
این لذت و شادکامیت
بر باد رود چون سراب در هرم پر تبخیر
گویی گیرد یک دشمن گنج ترا از دستت
بی آب خواهد بگردد دریای دل پر وسعت
این عقل سر بر آن دل حکم خود را نوشته
خواهد او را براند در یک راه پر محنت
بهر سودا مردمان قلب خود را بشکنند
با وزنه ای سنجیده سوی بازار می برند
با فروشش خود که را خواهد دهد تسلی ؟
چه کسانی وانگهی آرامشش می دهند ؟
زمان شوم آمده است که می گویند در قصه...
تن بدهم من ناچار چونکه منم خود بنده
ای دوستان صمیمی که می داشتم دوستتان
شما همه مرده اید من هم شوم پس مرده
☆ ☆ ☆
از ام.یو. لرمانتف
جشنی تند و جمعی شر پر غوغا
در آن میان نشسته یکی عبوس تنها
در نظرش می باشد آینده ای مه آلود
سایرینند لایشعر اندر غفلت چو کر ها
بخورده و نوشیده گرم جدل می خندند
بی نوبت و بی وفاق حرف هم را می برند
غمین بوده هم نفیر از این خیل بیغم ها
که همگی پر جنجال خوش و خندان در بزمند
چون بنشست طولانی از جا برخاست تا گوید
گفتار او به گوشم همین امروز می آید :
شما را هست چه کاری با تقدیر و با قضا
بازی کنان بخندید تا عمرتان سر آید
لهو و لعب دوست دارند نادانهای بی پروا
کار خودش را لابد انجام دهد هم دنیا
گر نکنی اعتنا توجه ات می دهد کرده خود را آشنا
هر جا برد می روی چاره نباشد کس را