باری من قزاقم . آیا قزاق را دوست دارم یا نه ؟ اگر دوست داشتم باید اعمالشان را  بپسندیدم و بهر نحو از سراپاشان یک چیزی بیابم که آدم از آن خوشش بیاید و موجب تسلی خاطر باشد . آن را می باید برای قطع امید نکردن بکار برم که اگر اینش نیست ، آنش هست . مرا چنان چیزی نیست . اگر بدم می آمد ، می بایست حرفی نزنم ، صحبت نمی کردم ، مونس و همدم  آنان نمی شدم ، به سورشان نرفته بدون پرسش از اینکه " چه شد و چه کردند " می خفتم وگرنه می بایست از میانشان می کوچیدم و می رفتم . هیچ امیدی به اینکه  اینان را اصلاح کنم یا اصلاح شوند ندارم . این چگونه است ؟ ممکن نیست یکی از فروض مذکور را قبول نکرد . 

 من اگر زنده ام ، بتحقیق زنده نیستم . آیا از خشم بر اینان است یا خشم بر خودم است یا یک سبب دیگر ، نمی دانم . ظاهرم گرچه سالم است ، باطنم مرده است . در صورت غضب نمی توانم عصبانی شوم . اگر بخندم از سر خوشحالی نیست . حرفهایم گفته های خودم نیست . خنده ام خنده خودم نیست . همه از کسی نامعین است . در ایام قدرتم ، صرفنظر کردن از قزاق سهل است ، دوستش داشته به او امیدوار بودم . تا اینکه کاملا یقین نمایم و قطع امید کنم  ، آتش همتی هم کهبه جایی دیگر رفته و بیگانه راخود شمرده با او انس بگیرم ، خاموششده بود . بهمین علت یک هیکل پوکم . در اصل گمان می کنم :  این هم خوب است . برای اینکه در دم مرگ اندوهگین نباشم که دریغا ، چنان و چنین خوشیهایم واپس ماند . تا اگر آرزوی آتی نبود دلواپس گذشته نباشم .