شايد ميرد طبيعت ، آدم ماند جاودان ،

برنگردد وليكن خنده كنان شادمان .

جدائي را بين « من » و « مال من » ،

« مرگ » خوانده اند يكدسته از جاهلان .

 

بسي كسان دل بدنيا داده اند ،

با شيدائی پا در گل هم مانده اند .

مگر توان گفت مرده ، باري كنيد انديشه ،

به آنان كه سرمدی سخن ز خود داشته اند ؟

 

بی اعتنا كه باشد به زندگي در بقا ،

معايب فانی را باقی كند بر ملا .

نتوانی بدانی كه عيب آن در كجاست ،

مگر پی تدبر گيری كني اقتفا .

 

آنكه خواهد دنيا را رها كند عقبی را ،

برابر همديگر اين دو را نيست مدارا .

زبان نگردد گويم كه ايمان كامل هست ،

در بی عمل بهر حشر ، دلباخته اين دنيا .